آنام
ديروز به پنجام كودك دوستام رفته بودم...جاي شما خالي...فرهاد و پيام هم بودند...دو سه سيدي براي همه رايت كرده بودم تا بروند با تصاوير مزخرف اين زندهگي ناز پر تنعم حال كنند و شكنجه ببينند و ضجههاي شكنجهشوندهگان را...
راستش ديگر تاب سكوت ندارم...بايد از هر راهي تكثير شد...بايد خاطره را از دل فراموشي بيرون كشيد... صداي مصدق را براي عزيزانام رايت ميكنم تا خود بسنجند در كف كفههاي خود آيا نيما درست مصدق را خائن ميديد كه معشوقهي شيرآهنكوهاي بود روزگاري...
بايد سكوت خيانتبار موسوي را در زمان همان شكنجهشوندهگان بهياد ميآوردم...فيلم 85 دقيقهاي يوسف اكرمي لنگه كفشاي بود در اين دنياي دني...اما بسيار زيبا...
كه پرومته را واميدارد آتش دانايي را به آدم جاهل ببخشد و يك عمر لايتناهي بر كوهپايهي كوههاي قفقاز به بند ضحاكگونه درآيد تا لاشخوران تناش را به منقارهاي چركينشان بدرند...اين تاوان دانايي بود كه نخستينبار اشيل دلاور تف كرد در جشنوارهي تابستانهي يونانيان آغشته به فساد خدايان...ميبايست از هر راهاي پرومته را ستود و راههاي ناهموارش را به پاشنههاي آشيل خويش كوفت...هراسي نيست...
بيآنكه مانند آن شيرآهنكوه بزدل لنگ چرس و عرق خويش تنها دلخوش كنم به فكاي كه به تبار كلمه آغشته بودهام...بيآنكه مانند آن دلاور پنبه اي سبيل آتشين براي چپوچولي خويش بكشم و دلخوش كنم به سنگ قبر نداشتهام و فرياد برآورم «مرا فرياد كن»...بيآنكه خاطرهي خوش آنروزها كه نيما را علم كنم عليه كتل بهار و از سنگيني ديوان او ريش بخارانم و بخلم و بخندانم...بيآنكه خودم را در پسكوچههاي كتاب كوچه و نشئهي صدسال دن آرام لغتواره لُغُز بار اين و آن كنم و بارو جعل كنم...بيآنكه فرصت از انباشت كلمه از دست بدهم...بايد كاري كنم...بايد نه از فرياد اعدامها و شكنجههاي شصت سكوت پيشه سازم و به قرينههاي «كباب قناري» دلخوش كنم كه اگر سكوت من باري از مردن نيست پس از چه كوفتاي بوده ببايد بود؟...بهجاي جندهبازي با نامام و چريك چركين شتلاق ِشلاق دوستاقبان...بهجاي « ايزگم كردن » با واژههاي «گاس» همين ببايد ببود...بهجاي هرزهگردي با واژه ، تصوير را به چشمخانه هي ميكنم...اين پيلتنان هميشه خفته به سراب بيابان و نشئهي علوفههاي خس شنآور لوت...اين غواصان بحرالميت قند شيرين پارسي...بهجاي خميازه با «دشنه در ديس» شاعر تصوير را به نشاني برادرانام پي ميكنم...به خيابان خواهرانام حراج ميكنم...جاي درفش بر سينه را نشان ميدهم...جاي خون را از دلمه مي زدايم براي فرياد همسر-ام...براي مشت پسر-ام كه كاغذ تاريخ « ايرانيت » خود را در خويش فشرده است ، پلان ضجه را دوباره دكوپاژ ميكنم...
راستش ديگر تاب سكوت ندارم...بايد از هر راهي تكثير شد...بايد خاطره را از دل فراموشي بيرون كشيد... صداي مصدق را براي عزيزانام رايت ميكنم تا خود بسنجند در كف كفههاي خود آيا نيما درست مصدق را خائن ميديد كه معشوقهي شيرآهنكوهاي بود روزگاري...
بايد سكوت خيانتبار موسوي را در زمان همان شكنجهشوندهگان بهياد ميآوردم...فيلم 85 دقيقهاي يوسف اكرمي لنگه كفشاي بود در اين دنياي دني...اما بسيار زيبا...
كه پرومته را واميدارد آتش دانايي را به آدم جاهل ببخشد و يك عمر لايتناهي بر كوهپايهي كوههاي قفقاز به بند ضحاكگونه درآيد تا لاشخوران تناش را به منقارهاي چركينشان بدرند...اين تاوان دانايي بود كه نخستينبار اشيل دلاور تف كرد در جشنوارهي تابستانهي يونانيان آغشته به فساد خدايان...ميبايست از هر راهاي پرومته را ستود و راههاي ناهموارش را به پاشنههاي آشيل خويش كوفت...هراسي نيست...
بيآنكه مانند آن شيرآهنكوه بزدل لنگ چرس و عرق خويش تنها دلخوش كنم به فكاي كه به تبار كلمه آغشته بودهام...بيآنكه مانند آن دلاور پنبه اي سبيل آتشين براي چپوچولي خويش بكشم و دلخوش كنم به سنگ قبر نداشتهام و فرياد برآورم «مرا فرياد كن»...بيآنكه خاطرهي خوش آنروزها كه نيما را علم كنم عليه كتل بهار و از سنگيني ديوان او ريش بخارانم و بخلم و بخندانم...بيآنكه خودم را در پسكوچههاي كتاب كوچه و نشئهي صدسال دن آرام لغتواره لُغُز بار اين و آن كنم و بارو جعل كنم...بيآنكه فرصت از انباشت كلمه از دست بدهم...بايد كاري كنم...بايد نه از فرياد اعدامها و شكنجههاي شصت سكوت پيشه سازم و به قرينههاي «كباب قناري» دلخوش كنم كه اگر سكوت من باري از مردن نيست پس از چه كوفتاي بوده ببايد بود؟...بهجاي جندهبازي با نامام و چريك چركين شتلاق ِشلاق دوستاقبان...بهجاي « ايزگم كردن » با واژههاي «گاس» همين ببايد ببود...بهجاي هرزهگردي با واژه ، تصوير را به چشمخانه هي ميكنم...اين پيلتنان هميشه خفته به سراب بيابان و نشئهي علوفههاي خس شنآور لوت...اين غواصان بحرالميت قند شيرين پارسي...بهجاي خميازه با «دشنه در ديس» شاعر تصوير را به نشاني برادرانام پي ميكنم...به خيابان خواهرانام حراج ميكنم...جاي درفش بر سينه را نشان ميدهم...جاي خون را از دلمه مي زدايم براي فرياد همسر-ام...براي مشت پسر-ام كه كاغذ تاريخ « ايرانيت » خود را در خويش فشرده است ، پلان ضجه را دوباره دكوپاژ ميكنم...