بي تو              

Saturday, September 19, 2009

باز آمد ، ماه مهر و مدرسه

با عجله رفتم سر وقت كمد كتاب‌هام و ريختم‌شان بيرون...يكي كتاب اين‌ور دو تا دفتر يادداشت انديكاتوري آن‌ور...يك مشت قلم اين‌ور...يك بسته نوار كاست آن‌ور...من كي مي‌خواهم نظم به اين زنده‌گي‌م بدهم؟...كي؟...بالاخره شناس‌نامه‌ام را پيدا كردم...كيف‌ام روي شانه‌ام بود...نگاه‌اي به ساعت بالاي سر انداختم و ساعت باز نشده‌ي جديد روي تاق‌چه كه حميد دوباره براي‌ام خريده است...چه ساعت قشنگي!...اما نمي‌فهم‌ام چه‌را اخوي نمي‌فهمد كه من ساعت به دست‌ام نمي‌كنم...و هرچيزي كه توي دست و گردن و انواع و اقسام آويز تن‌ام باشد مرا به دل‌غشه مي‌اندازد و نفس‌ام تنگ مي‌شود...يك‌جور افسار است كه به تن آدمي آويزان مي‌شود...واي خدا به‌دور از اين حلقه فشن‌اي‌ها كه توي شست هم مي‌كنند تا نصفه و مثل اين گه‌ي‌هاي فرنگي كه حسابي كلافه مي‌كند آدمي را...هنوز نفهميده‌م چه‌طور اين آت‌و آشغال‌ها مي‌تواند به آدم هويت بدهد؟!...ساعت كه ديگر شاه‌گل است و كارايي دارد به كنار...حالا بايد مي‌رفتم سر وقت مرحوم در-بچه‌...همين‌طوري! شايد آن‌جا فندك‌ام را گذاشته باشم...اين فندك جديد كه حاجي تحفه داده است به لعنت شهيد ابن ملجم مرادي هم نمي‌خورد...شست‌ام تاول زد بس‌كه با آن فش‌فش زدم...يك قوطي كبريت پيدا كردم و گذاشتم جيب‌ام...دوباره بايد از اول همه‌چيز را مرور مي‌كردم...سيگار زست قرمزم كه توي جيب‌ راست شلوارم بود...همان آستين‌كوتاه‌اي تن‌ام بود كه عيد از حراجي خريدم... براي سرگرمي يكي گفت برويم؟ و من گفتم: برويم...گفت: بخريم؟ و من گفتم: بخريم...حالا آن پوشه‌ي زرد بزرگ را بايد پيدا مي‌كردم...يك پاس‌پورت چه‌را بايد اين‌همه مرا خسته كند؟...من‌كه همه‌چيزم دقيقه‌ي نود است...خب...بي‌خيال پوشه‌ي زرد...فعلاً كه گم‌و‌گور است...بگذار ببينم كارت ملي‌ام لاي شناس‌نامه هست يا نه؟...كيف را از گير گردن بيرون مي‌كشم و زيپ جلوي‌اش را باز مي‌كنم...دفترچه بانك ملي و...آخ كارت اعتباري...بي‌خيال...بعداً ترتيب آن‌را هم مي‌دهم...يك آشنا توي سپه پيدا كرده‌م...قول داده زودي كارم را راه بيندازد...خب...بگذار ببينم...سررسيد سال 86 و يادداشت‌هاي من توي‌اش...خودكار لاي صفحه‌ي 21 مهر است...يادم باشد براي روز تولدت يك جلد از كتاب‌هام را سگ‌خورت كنم...خب...خب...چي مي‌خواستم؟...آخ يادم رفت...بگذار كمي راه بروم تا يادم بيايد...زيپ را دوباره مي‌كشم...دوباره باز مي‌كنم...مي‌بندم و كيف را گير گردن مي‌اندازم...چي مي‌خواستم؟...بي‌خيال...گور پدرش...از پله‌ها سُر مي‌خورم پايين...يك مشته كاغذ لاي در داده‌اند...تبليغ آموزش‌گاه زبان است و يك فست‌فودي جديد...كفش‌ام را با دست‌مال و تف نم‌كش مي‌كنم...شير گاز را بسته‌ام؟...لنگه‌ي چپ را درمي‌آورم و يك‌لنگه مي‌دوم بالا توي آش‌پزخانه...شير بسته است...در يخ‌چال هم نيمه‌باز ني‌ست...هان يادم آمد...كارت ملي...كيف را از گير گردن باز مي‌كنم و زيپ جلويي را باز مي‌كنم...دفترچه‌ي آبي بانك ملي...بايد دفترچه‌ي نو بگيرم...جلد سرخ‌رنگ شناس‌نامه‌ام را مي‌بينم...لاي صفحه‌ي نام كسان را مي‌بينم...توي جلد شناس‌نامه كارت كتاب‌خانه است...واي خدا...هنوز كارت كتاب‌خانه‌ي حوزه‌ هنري هم هست...چه كتاب‌هايي كه از زير پل حافظ نگرفتم...كوفت‌شان بشود...اين چي‌ست؟...اين هم يك كارت مترو است...اين چي‌ست؟...كارت ملي...آمدم شناس‌نامه را ببندم كه يك قطعه عكس 4*3 افتاد توي بغل‌ام...شل شدم...عكس يك فرشته بود...فرشته‌اي كه بوي روز اول مهر را مي‌داد...همان‌جا نشستم به طعم ملس لواشك‌اي كه با هم ملچ ملوچ كرده بوديم...