بي تو              

Thursday, September 17, 2009

باگز...باگز باني عزيز

نشسته‌ام بالاي سر ميم كه انگشت‌اش را توي خواب مي‌مكد و دنبال بازي نيمه جان 2 تمام فارسي مي‌گردم...دست‌اي مي‌كشم لاي موهاش و آرام مي‌گويم:

كاش مي‌توانستم باگز باني عزيز...همان پف‌يوز دوست‌داشتني بشوم...همان خرگوش معركه كه روساي جمهور براي‌اش سر تعظيم فرود مي‌آورند...كاش كسي ذره‌اي از نيهيليسم ناب باگز باني را جدي مي‌گرفت...

ببين چه مي‌گويد؟ اشك بر چشمان من مي‌نشاند:

I'll be scared later. Right now I'm too mad
.
.
دارم داستان‌اي از آدمي مي‌نويسم كه يك روز از خواب پا مي‌شود و زاويه‌ي ديدش را مخاطب خودش مي‌بيند...اول تحمل‌اش سخت است...اما كم‌كم بايد با اين وضعيت خودش را وفق بدهد...منظورم را كه فهميدي؟