بي تو              

Thursday, September 17, 2009

تاريخ و حرام‌زاده‌گي

براي فهم تاريخ خودمان مي‌بايست در زنده‌گاني و آثار نوابغ غور كنيم...نبايد حتي از خط-خطي‌هاي مضطرب آن‌ها نيز به راحتي گذشت...
بايد در آثار « دا وين‌چي» بزرگ غور كنيم...او از چند جبهه مورد ترديدها و يقين به باد رفته بود...ايمان كليسا او را ديگر خوش نمي‌آمد...تاريخ از گاليله گذر كرده بود...تاريخ بايد قباي سوخته‌ي « جوردانو برونو » ها را به خاطر مي‌آورد...« دا وين‌چي» پدرش را نمي‌شناخت...كسي بود كه نام خانواده‌گي خود را به « لئوناردو » بخشيده بود... « فرويد » به زيركي با دست‌نوشته‌هاي او (pathography) توجيه آن « حرام‌زاده‌گي » را بيرون مي‌كشد...
« حرمت » ‌اي كه بشر براي « حريم » خود مي‌آفريند و خارج از آن خط‌كشي را « حرام » مي‌نامد...
آن‌جا كه mutter يا همان كركس افسانه‌اي كه با بال زدن باد را به مهبل‌هاي خويش فرو مي‌داد و باردار مي‌شد...و mutter همان « مادر» عيساي هنر بوده است كه شوي‌اش خوداي بود...« دا وين‌چي » سال‌هاي سال به سفارش آقازاده‌ها ، ‌كليسا و زنده‌گي در قصر نجبا روز مي‌گذراند...همه‌چيز در ذهن و زبان « دا وين‌چي» ابهام‌اي عميق داشت...درست هم‌چون درام‌هاي انگلوساكسون كه در پي روشني نبود...روشني از آن «عصر روشن‌گري» فرانسه بود كه بايد تكليف خودش را با دنيا و مافيها روشن مي‌كرد...فرانسه « ولتر» خيام‌گونه را برنمي‌تافت و او فقط دل مردم را به ابهامات ايقان بيش‌تر مي‌لرزاند...اما بسامد گوش‌كركن انقلابيون ، ولتر را نيز به راه تقيه واداشت و خود را يك سوسياليست دوآتشه ناميد...

نگاه‌اي بر زنده‌گي نوابغ كه زنده‌گي‌شان سراسر اضطراب بوده است و همه در پي شمايل‌اي نوراني بوده‌اند تا آنان را به چيزي از جنس ايمان برساند و هرگز رست‌گار نبوده‌اند برآن خاطر بوده‌است كه موج خروشان « مومنان رذل » با ايمان‌شان خدا مي‌شدند و چوب حراج بر روشنايي مي‌زدند و ايشان را بيش از هرگونه كفر و لاپوشاني‌اي مي‌آزرد...اما سرنوشت تلخ بايد هم‌چون نبرد « كيه‌ركه‌گارد » با خداي مومنان و پات شدن در نبرد پوچ خدا و انسان مي‌ديديم... توبه‌ي « سعدي بزرگ » پرآشوب ، چله نشستن در روزهاي پاياني عمر در « خان‌گاه» حاشيه‌ي شيراز بود...« استريندبرگ » در حالي جان كند كه انجيل بر سينه‌ي خويش و كلام خدايي كه سال‌هاي سال به نبرد فراخوانده بود ، بر خويش فشرد...« ون ‌گوف » در آغاز مي‌خواست كشيش بشود...« اينگ‌مار برگمان » مدتي را تحت نظارت شديد آداب و رسوم مدرسه‌هاي ژزويئت (يسوعيت)ها بود...« دا وين‌چي » شمايل‌هاي سرشار از ايهام و ابهام آفريد...و هرچه سفارش‌دهنده‌گان بر ابهام زدايي آن آثار پاي‌مي‌فشردند و هرچه او اصلاح مي‌كرد باز چيزي از جنس ابهام در وجود مضطرب او مي‌جوشيد...موناليزاي او لب‌خندي داشت كه در هيچ تعبير و تعريف‌اي نمي‌گنجيد...هركس تلقي خودش را از آرامش صوري سوژه داشت...مردانه بود و چيزهايي از زنان داشت...آن دستان آرام بر هم نهاده ...اما آن « لب‌خند سرد و محو » ، كه بيش از هرچيز در توصيفات ادبيات روس دوران چخوف و تولستوي مي‌ديديم ، آن شمايل را براي‌مان وصف مي‌كرد...
تمام نوابغ از وصف ، بي‌زار بوده‌اند...آنان براي شرح آن‌چيزي آمدند كه در ظرف ادراك‌ها نمي‌گنجد...چه‌راكه:

تاريخ نه « وصف » فتوحات شاهان حلال‌زاد كه « شرح » جان ِ«شرحه‌شرحه»‌ي حرام‌زاده‌گان بوده و خواهد بود...