مراد اينجا ، مريد آنجا ، تمرّد ابدا
@
آسان است كه هميشه ديگري را در معرض نقد قرار دهي و كمتر خودت نقد شوي به واسطهي اينكه آثار تو نقد آثار ديگران است...
@
مدتيست با پديدهاي آشنا شدهام كه با توجه به سابقهي نقدهاياش ارتقاء منزلت يافته است و حالا مدتيست بر كرسي داوري نيز مينشيند و آثار را از مرز نقد ميگذارند و سياست ميكند...
@
چيزي كه در دستور زبان نقد بارها ديدهام روايت افقي آن است و دور است تا آنزمان كه در يك صحنه و در يك ايستگاه متوقف شود و منظره را تحليل كند...نقد ، دير زمانيست كه روي روايت عمودي به خود نديده است...
@
از آرزوهاي ديرينهي « ون گوف » اين بود كه برسد به آنجا كه آثارش همانند مينيآتورهاي ژاپني گراوور بشود و در دست همه باشد...
@
هنر ايراني مساوي با صنعت بوده است...چنانكه صنعتكار را هنرمند برميشمردند...كارگاه نقاشي كمال بهزاد و امضاي استاد پاي كپيهاي شاگردان و آثار به توليد انبوه رسيده ،اشاره بر همين داستان دارد...
@
مدتها پيش پرويز تناولي ، مجسمهساز شهير ايراني ميگفت: ايرانيان با توجه به سابقهي عقيدتي ايرانيان و ممانعت شرعي بر هرگونه تصويرسازي ، تنها به يك داستان دور و فرهاد مجسمهساز كوهكن بس كردهاند و مجسمهها در دست استادان آهنكار و صنعت قفلسازي نمود كرده است...
در و پنجره و معماري ايراني نيز سواي از صنعت نبوده است و توليد انبوه داشتهاست و اين خود لزوماً تفسير «بدل از اصل» را نميدهد...
تو گويي آنهمه زلمزيبوي قفل و كليدها كه از مأموريت اصلي خود دور ميشود در دستان صنعتكار به مفهوم هنر شكل ميگيرد...
@
همواره مرزي به ضخامت يك تار مو ميان ابتذال و series-كاري بوده است...
در دورههاي پيشين مكاتب هنري/ادبي دقيقاً حالت مناطق صنعتي را داشتهاند...تو گويي مكتب تبريز در نقاشي و يا مكتب اصفهان در معماري همان طعم را دارد كه «مبلمان يافتآباد » امروزه دارد...و اين لزوماً بد نبوده و نميبايستي باشد...
@
متأسفانه آغاز انحطاط زبان فارسي نه از كوچه و برزن بود كه به راحتي و شيوايي در رفتوآمد و ارتباط بود و بيگناه و تنها به جرم غلط املايي از دست دبيركان درسآموخته فلك شد آنهم به خونخواهي دستور زباناي كه عوام راه به ويراستهي دربار نميداده است...انحطاط زبان از آنجا آغاز شد كه كلمات كاربردشان از زلمزيمبو نيز فرا رفت و رفته رفته مهجور شد و زماني به سراغاش رفتند كه مدتها از انديشه عقب نگاه داشته شده بود...حالا غلطگيري نيز دواي درد اين داماد اخته نبود پس تنها گناه و سركوفت ميبايست بر گردن عروس نازا ميافتاد...حالا تنها هنر بدل قاف « قلب » به غين « غدير » است تا ولي فقيه زبان مادري دست متولي بعدي را بالا كشد...و از همينجا نقش نزديكان و خويشان محافل ادبي/هنري و نقشي كه هزار فاميل بهخوبي در جانشيني و همنشيني آن بازي ميكند وارد كارزار بيرقيب ميشد...
@
ستونهاي اين جامعه نه بر سيوسهپلها استوار است كه بر شالودهي پلهاي صراط-ايست كه مصلحين ( اين نقشپوش بر تن هركس خوش مينشيند...) برساخته اند تا به ميزان عدول از دستور زبان استاد و مريد ، ضخامت و تيزيش در تغيير باشد...
@
موسيقي براي ادامهي حيات خود از جزييات ريز رياضي موسيقي كلاسيك فاصله گرفت و به نغمههاي سبكتر موسيقي مجلسي (chamber) نزديك شد و موسيقي مجلسي كه وسعت تالارهاي كنسرتها را نداشت ، به خانهي اعيان كوچيد و از آداب دقت تام و تمام بر نواها كمي دورتر شد و همزمان با فرسايش زمان نغمههاي folk را كه در معماري اركستراسيون جهش ژني يافته بود به آشتي با فرودستان روي خوشتر نشان داد و از مجالس فاخر به كلوبها راه گشود...نغمهها تكثير و تكثير شد...موسيقي توليد انبوه شد...حالا وسط دعواي عوام و خواص موسيقي پاپ نرخ تعيين ميكرد...موسيقي پاپ از ملودي نيز حتي خارج شد و به تكثير يك دو نت رو آورد و trance از خلسه به فرا زمان شد...حالا دوباره استتيك موسيقي ، حال و مقال را هم ميپذيرد و به راحتي از فرمولهاي رياضي عدول ميكند...
@
در فرهنگ لغت آمده است: kitsch از آلماني ، در زبان فرهنگدوستان حلول كرده است و به معناي:
tawdry or sentimental art or literature است...
@
اما چهرا اين لغت در حاشيهي زبان ، خودش را مينشاند؟...حالا يكبار از ته تا به سر اين يادداشت را پس از خواندن اين يادداشت بخوانيد...
آسان است كه هميشه ديگري را در معرض نقد قرار دهي و كمتر خودت نقد شوي به واسطهي اينكه آثار تو نقد آثار ديگران است...
@
مدتيست با پديدهاي آشنا شدهام كه با توجه به سابقهي نقدهاياش ارتقاء منزلت يافته است و حالا مدتيست بر كرسي داوري نيز مينشيند و آثار را از مرز نقد ميگذارند و سياست ميكند...
@
چيزي كه در دستور زبان نقد بارها ديدهام روايت افقي آن است و دور است تا آنزمان كه در يك صحنه و در يك ايستگاه متوقف شود و منظره را تحليل كند...نقد ، دير زمانيست كه روي روايت عمودي به خود نديده است...
@
از آرزوهاي ديرينهي « ون گوف » اين بود كه برسد به آنجا كه آثارش همانند مينيآتورهاي ژاپني گراوور بشود و در دست همه باشد...
@
هنر ايراني مساوي با صنعت بوده است...چنانكه صنعتكار را هنرمند برميشمردند...كارگاه نقاشي كمال بهزاد و امضاي استاد پاي كپيهاي شاگردان و آثار به توليد انبوه رسيده ،اشاره بر همين داستان دارد...
@
مدتها پيش پرويز تناولي ، مجسمهساز شهير ايراني ميگفت: ايرانيان با توجه به سابقهي عقيدتي ايرانيان و ممانعت شرعي بر هرگونه تصويرسازي ، تنها به يك داستان دور و فرهاد مجسمهساز كوهكن بس كردهاند و مجسمهها در دست استادان آهنكار و صنعت قفلسازي نمود كرده است...
در و پنجره و معماري ايراني نيز سواي از صنعت نبوده است و توليد انبوه داشتهاست و اين خود لزوماً تفسير «بدل از اصل» را نميدهد...
تو گويي آنهمه زلمزيبوي قفل و كليدها كه از مأموريت اصلي خود دور ميشود در دستان صنعتكار به مفهوم هنر شكل ميگيرد...
@
همواره مرزي به ضخامت يك تار مو ميان ابتذال و series-كاري بوده است...
در دورههاي پيشين مكاتب هنري/ادبي دقيقاً حالت مناطق صنعتي را داشتهاند...تو گويي مكتب تبريز در نقاشي و يا مكتب اصفهان در معماري همان طعم را دارد كه «مبلمان يافتآباد » امروزه دارد...و اين لزوماً بد نبوده و نميبايستي باشد...
@
متأسفانه آغاز انحطاط زبان فارسي نه از كوچه و برزن بود كه به راحتي و شيوايي در رفتوآمد و ارتباط بود و بيگناه و تنها به جرم غلط املايي از دست دبيركان درسآموخته فلك شد آنهم به خونخواهي دستور زباناي كه عوام راه به ويراستهي دربار نميداده است...انحطاط زبان از آنجا آغاز شد كه كلمات كاربردشان از زلمزيمبو نيز فرا رفت و رفته رفته مهجور شد و زماني به سراغاش رفتند كه مدتها از انديشه عقب نگاه داشته شده بود...حالا غلطگيري نيز دواي درد اين داماد اخته نبود پس تنها گناه و سركوفت ميبايست بر گردن عروس نازا ميافتاد...حالا تنها هنر بدل قاف « قلب » به غين « غدير » است تا ولي فقيه زبان مادري دست متولي بعدي را بالا كشد...و از همينجا نقش نزديكان و خويشان محافل ادبي/هنري و نقشي كه هزار فاميل بهخوبي در جانشيني و همنشيني آن بازي ميكند وارد كارزار بيرقيب ميشد...
@
ستونهاي اين جامعه نه بر سيوسهپلها استوار است كه بر شالودهي پلهاي صراط-ايست كه مصلحين ( اين نقشپوش بر تن هركس خوش مينشيند...) برساخته اند تا به ميزان عدول از دستور زبان استاد و مريد ، ضخامت و تيزيش در تغيير باشد...
@
موسيقي براي ادامهي حيات خود از جزييات ريز رياضي موسيقي كلاسيك فاصله گرفت و به نغمههاي سبكتر موسيقي مجلسي (chamber) نزديك شد و موسيقي مجلسي كه وسعت تالارهاي كنسرتها را نداشت ، به خانهي اعيان كوچيد و از آداب دقت تام و تمام بر نواها كمي دورتر شد و همزمان با فرسايش زمان نغمههاي folk را كه در معماري اركستراسيون جهش ژني يافته بود به آشتي با فرودستان روي خوشتر نشان داد و از مجالس فاخر به كلوبها راه گشود...نغمهها تكثير و تكثير شد...موسيقي توليد انبوه شد...حالا وسط دعواي عوام و خواص موسيقي پاپ نرخ تعيين ميكرد...موسيقي پاپ از ملودي نيز حتي خارج شد و به تكثير يك دو نت رو آورد و trance از خلسه به فرا زمان شد...حالا دوباره استتيك موسيقي ، حال و مقال را هم ميپذيرد و به راحتي از فرمولهاي رياضي عدول ميكند...
@
در فرهنگ لغت آمده است: kitsch از آلماني ، در زبان فرهنگدوستان حلول كرده است و به معناي:
tawdry or sentimental art or literature است...
@
اما چهرا اين لغت در حاشيهي زبان ، خودش را مينشاند؟...حالا يكبار از ته تا به سر اين يادداشت را پس از خواندن اين يادداشت بخوانيد...