بي تو              

Sunday, September 6, 2009

Elephant shoe

آن زمان بچه‌سال بوديم كه تله‌وزيون تبليغ مي‌كرد:

دختربچه‌اي بود به گمان‌ام ، گيس‌كرده و يقه روپوش اُرمك‌اي ، يك‌لنگ دولنگ مي‌كرد و ورمي‌جهيد و مي‌خواند:

باآآآآآآآآآ كفش الفانت شو(ئه) مي‌....رم به مد...رسه...

اين تبليغ سال‌ها پيش از انقلاب تبليغي با كفش گام بود...كفش‌اي كه روياي پرواز سبك‌بال را در ما تقويت مي‌كرد...مردي با كفش‌هاي كتاني گام چند وجب بالاتر از زمين نرم‌نرم راه مي‌رفت و حيرت همه را برمي‌انگيخت...اما كفش ملي نياز به هيچ‌كدام از اين روياها نداشت..كفش ملي خود روياي ما بود...من عاشق كفش‌فروشي بودم فقط براي بوكشيدن چرم‌هاي تازه كه زير باد خنك‌كننده‌ها نسيم فره‌وش‌اي را در تن وجان مشتري مي‌نشاند...


همه ، شب عيدمان را با كفش ملي سر مي‌كرديم...بعدها كه كفش ملي به مرگ مغزي دچار شد مادرم دست مرا رها كرد و گفت: پسرم ديگه نمي‌ري دم گاراج آقاعلي...برو تو راسته‌ي خيابون فلوني و از كفاشي دست‌دوز آقا فلوني بخر...كفش‌هاي تبريز خوبي داره...كفش فقط كفش شبرو ، مادر...

خدا رحمت كند اجداد همه‌تان را ، بچه كه بودم هميشه يك شماره كفش بزرگ‌تر برايم مي‌گرفتند و وقتي نق مي‌زدم: آخه كفش از پام جا مي‌مونه...باباي خدابيامرزم حواس‌اش دنبال ديواركوب‌هاي سينماها بود و دنبال مي‌كرد چه فيلم به اكران رفته است...همان‌طور كه سرش به دنبال تماشاي ستاره‌هاي نقاشي بود...دست بر سرم مي‌كشيد...خاطرم هست بيش‌تر كفش‌هاي ملي خودم را از چار راه اناري مي‌خريديم...چارراه‌اي كه بعدها در فاز دو و سه اتوبان نواب قلع‌وقمع شد...مادرم چادرش را لاي دندان مي‌گرفت و دست‌اش را از زير چادر بيرون مي‌داد و دست‌ام را مي‌كشيد و مي‌گفت‌: بيا ، پات بزرگ مي‌شه...تفريح‌مان اين بود كه نو نواشده برويم سمت « بريانك » و ديدن خاله‌ عذرا...خاله‌ي مادرم و ضمن فراچنگي عيدي ، تيرهاي اولين جوانه‌هاي عشق‌ والت‌ديسني‌وار خود را به سوي نوه‌هاي گيس شبق خاله‌جان رها كنيم...موهاي خودم را مثل هميشه مامان آب‌شانه مي‌زد به بر چپ...بابا زيپ شلوار را هميشه بد بالا مي‌كشيد و دودول‌ام را گاز مي‌گرفت...خلاصه حسابي ، تيپ‌ مي‌زديم و ديدني مي‌رفتيم...

حالا من ديگر نه به گاراج آقاعلي مي‌روم و نه از كفش ملي مي‌خرم و نه حتي از تيم‌چه كوچيكه گيوه‌هاي خُدابيامرز آق‌‌َسَن را مي‌خرم...

سال‌ها گذشت تا دوباره « الفانته شوئه » مرا به آن دوران خوش شب‌هاي عيد ببرد...كه به خانه رسيده و نرسيده جعبه‌ها را واژگونه مي‌كرديم و يك‌دست ، نونوار مي‌كرديم...شلوار فاستوني خاكستري بَرَك...كفش ملي قهوه‌اي سوخته...پيرهن آبي تيترون...دردناك است والا...دردناك:


«سرور بزرگوارم، جناب آقاي علي سعيدلو، با تقديم مراتب ارادت و اخلاص، بنده رحيم ايرواني موسس گروه صنعتي کفش ملي در اسماعيل آباد جاده قديم کرج که در آنجا بيش از 34 کارخانه و در ايران 430 فروشگاه کفش ملي تاسيس کردم که حتماً جنابعالي مسبوق هستيد، اينک آواره در انگليس هستم. اکنون که برنامه مهم جناب آقاي رئيس جمهور ايجاد کار است، پيشنهاد مي کنم که طي تصويبنامه يي کارخانجات بنده را مرجوع دارند، در اين صورت حداقل ظرف سه سال ده هزار کارگر و کارمند استخدام خواهم کرد. از حضور جنابعالي که هميشه اهل حساب و کتاب بوده و هستيد، استدعا دارم در اين مورد با جناب آقاي وزير صنايع مذاکره فرماييد و اطلاع دهيد که فوراً براي اداي توضيحات بيشتر به حضورتان شرفياب شوم. بنده فعلاً در لندن انگليس هستم و چنانچه اوامري باشد با کمال افتخار در اختيار جنابعالي خواهم بود. به حضور مبارک پيشنهاد مي کنم که اگر شغل دولتي ميل نداريد، رياست گروه صنعتي ملي را قبول بفرماييد، خود بنده معاون سرکار خواهم شد.» او هرگز جوابي دريافت نکرد و در 12 اسفند ماه 1384 بعد از طي روز کامل کاري از اتاق کارش در ضلع غربي ساختمان محل سکونتش در يکي از خيابان هاي شهر لندن به خانه برگشت و درگذشت. ايرواني پيش از انقلاب دو برادر را که در جريان زلزله بويين زهرا خانواده خود را از دست داده بودند، به فرزندخواندگي پذيرفت و بعدها براي ادامه تحصيل به اروپا فرستاد. همين دو برادر در روزهاي انقلاب در کارخانه را به روي ايرواني بستند و او را از ملک خويش بيرون کردند.