بي تو              

Saturday, September 5, 2009

عليماان جاان

بعضي چهره‌ها در عين بي‌تاب بودن در پس پوست‌شان آن‌چنان آرامش‌اي به مولف آن ( يادم بندازيد از مخاطب كه بلافاصله نقش مولف را بازي مي‌كند يك روزي برايتان بنويسم.) مي‌دهند كه داستان‌ها از دل آن زاده مي‌شود...شب‌هايي بود كه به خانه نمي‌رفتم و تا دير هنگام در كافه‌ي شبانه پرسه مي‌زدم...دليل فراري شدن‌ام از چارديواري را شايد روزي بنويسم...همان روزها بود كه بر اثر لطف ياهوي 360 درجه (عليهما سلام) نويسنده‌اي قديمي را يافتم...نويسنده‌اي كه آرام در گوشه‌ي خلوت‌هاي شبانه‌ام مي‌خواندم‌اش و حتي نخواستم قلم‌اش را به گوگل‌ريدر بيالايم...هيجان خواندن‌اش و ناگهان سرك كشيدن به وبلاگ‌اش را دوست داشتم...بالاخره در يكي از آن شب‌هاي ناآرام هميشه‌گي...در همان بث‌الشكوي‌هاي سحرگاهان مچ‌اش را به الغوث گرفتم...و چه ناب بود سخن گفتن با ياري كه سال‌ها مي‌‌خواندم‌اش...چهره‌ي عليماان جاان هنوز بر جان مي‌نشيند...كم‌تر كسي ديده‌ام او خود خويشتن‌اش بوده باشد...اما بود...و هست...و خواهد بود...شب‌هايي بود كه از كافه‌ي شبانه با عليماان جاان چت مي‌كردم...چت‌اي كه هميشه مرا مضطرب كرده‌ است...اما او همه جان‌اش آرامش بود...سير سيرك مي‌خواند...شب بي سيرسيرك مزه ندارد...و نرماي كلمات عليماان مرا به خلسه‌ي عارفانه‌اي فرو مي‌برد...هم‌چنان‌كه سيرسيرك ده روز عمر با سوز مي‌خواند...تحرير سيرسيرك همان تفنگ‌اي بود كه استاد دردآلوده مي‌ناليد بر زمين بگذار...
اما او هم پنداري اين‌روزها ناآرام است...حالا به من مي‌گويد: ديگر آرام ني‌ست...عليماان اما رازي دارد كه بايد من بدانم و خودم...و راز او در چهره‌ي كلاسيك او نهفته است...
در دنياي ذهني‌ام تنها يك چهره با او پابه‌پا آمده است...شايد حدس بزنيد چه‌كس را مي‌گويم:

حالا تصوير عليرضاي عزيز با مارچللو ماستورياني درهم سوپر ايمپوز شده است...

عليماان عزيز يك‌بار تولدت را تبريك گفتم..اين‌بار با همان آرامش كلمات و سيماي مخصوص به خودت دوباره خواهم گفت: تولدت مبارك...