نفرت، نیرویِ محرکِ ادبی
.
.
.
بسیاری از همکارانِ اِجین آسکرایب او را به باد تمسخر میگرفتند ولی در خفا حسرت مال و دارائی او را میخوردند. بسیاری الکساندردوما را به خاطرِ پرکاربودن، تحقیر میکردند، و همزمان او را به خاطرِ شهرت و دارائیاش میستودند. فرهنگ و ادب فرانسهیِ قرن نوزدهم محدود به پایتخت میشد. حتا نویسندهگانی که دشمنان سرسخت هم بودند به مناسبتهای مختلف گردهم جمع میآمدند. نویسندهگان موجودات ایزولهای نبودند. مردمی اجتماعی بودند که با همدیگر هم به صورت عمومی هم خصوصی معاشرت میکردند. به سالنِهایِ آرایشِ مخصوصِ نویسندهگان میرفتند. در رستورانهایِ خاصی همدیگر را ملاقات می کردند. همهیِ آنها برای نشر کارهایشان به سراغِ سردبیرروزنامه ها و ناشر ها میرفتند. کتابها میان آنها رد و بدل میشد. نامهنگاری میانِ آنها مرسوم بود و انها به خوبی از حال و وضع هم با خبر بودند. رقابت میانِ نویسندهگان به نوعی هنرپیشگی تبدیل شده بود. اوج گرفتن نفرت در چنین محیطی ابدان عجیب نبود. در سالنهایِ آرایش و در لوایِ کُد و رمزهایِ اجتماعی، احساسات زیر نقاب ادب و احترام پنهان نگاه داشته میشد. اما در طی گذشت زمان شکلِ رابطه ها تغییر کرد. درحالیکه شاتوبریان خشم و غضباش را با ترفندهایِ اشرافی ابراز میکرد، ماجرایِ دریفوس سرچشمهیِ بروزِ احساساتِ تلختر شد. در یک سدهیِ تمام بحث و جدلهایِ ادبی میانِ گروههایِ مختلف و به عنوان عامل قدرت، بهخصوص در روزنامهها تلقی و دنبال شد. اما به مرور زمان سالنهایِ آرایش از جمعیت خالی ماند و نویسندهگان ترجیح دادند در کافهها به بهانهیِ نوشیدن یک گیلاس عرق، با هم ملاقات کنند. در کافهها حرف زدن راحتتر صورت میگرفت و حملهها مستقیمتر و بیپردهتر بود.
بسیاری از نویسندهگان به نفرت به عنوانِ چیزی با ارزش نگاه میکردند. بودلر نفرت را "یک لیکورِ قوی؛ یک سمِ با ارزشتر از بورگیاس میدانست، زیرا که نفرت از خونِ، سلامت، خواب و یکسومِ عشق آدمی ساخته شده است و پس باید با احتیاط خرج شود."
امیل زولا نیز در مقالههائی تحتِ عنوانِ "نفرت مقدس است" با همین شیوه با نفرت برخورد میکند و مینویسد: "این رنجش درونیِ قوی و عظیم". او با استفاده از پارادوکسها وتضادها میکوشد نظرش را به اثبات برساند: "نفرت داشتن عشق ورزیدن است. با حقیر شمردنِ زشتیها و حماقتها، رسیدن به خود است؛ به درونِ خود و سخاوتمندی رسیدن است."
افتخارِ نویسنده در گِرو تعداد دشمنانش بود. ویکتورهوگوی پیر با افتخار و سربلندی از خود به عنوان مردی متنفر یاد میکرد. به عقیدهیِ هوگو نفرت ادبی، نفرت حقیقی بود. نویسندهگان بنا به هنرِ سخنوریاشان بهتر از سیاستمداران قادر به توصیفِ حقارت و تمهت بودند.
.
.
.
.
.
بسیاری از همکارانِ اِجین آسکرایب او را به باد تمسخر میگرفتند ولی در خفا حسرت مال و دارائی او را میخوردند. بسیاری الکساندردوما را به خاطرِ پرکاربودن، تحقیر میکردند، و همزمان او را به خاطرِ شهرت و دارائیاش میستودند. فرهنگ و ادب فرانسهیِ قرن نوزدهم محدود به پایتخت میشد. حتا نویسندهگانی که دشمنان سرسخت هم بودند به مناسبتهای مختلف گردهم جمع میآمدند. نویسندهگان موجودات ایزولهای نبودند. مردمی اجتماعی بودند که با همدیگر هم به صورت عمومی هم خصوصی معاشرت میکردند. به سالنِهایِ آرایشِ مخصوصِ نویسندهگان میرفتند. در رستورانهایِ خاصی همدیگر را ملاقات می کردند. همهیِ آنها برای نشر کارهایشان به سراغِ سردبیرروزنامه ها و ناشر ها میرفتند. کتابها میان آنها رد و بدل میشد. نامهنگاری میانِ آنها مرسوم بود و انها به خوبی از حال و وضع هم با خبر بودند. رقابت میانِ نویسندهگان به نوعی هنرپیشگی تبدیل شده بود. اوج گرفتن نفرت در چنین محیطی ابدان عجیب نبود. در سالنهایِ آرایش و در لوایِ کُد و رمزهایِ اجتماعی، احساسات زیر نقاب ادب و احترام پنهان نگاه داشته میشد. اما در طی گذشت زمان شکلِ رابطه ها تغییر کرد. درحالیکه شاتوبریان خشم و غضباش را با ترفندهایِ اشرافی ابراز میکرد، ماجرایِ دریفوس سرچشمهیِ بروزِ احساساتِ تلختر شد. در یک سدهیِ تمام بحث و جدلهایِ ادبی میانِ گروههایِ مختلف و به عنوان عامل قدرت، بهخصوص در روزنامهها تلقی و دنبال شد. اما به مرور زمان سالنهایِ آرایش از جمعیت خالی ماند و نویسندهگان ترجیح دادند در کافهها به بهانهیِ نوشیدن یک گیلاس عرق، با هم ملاقات کنند. در کافهها حرف زدن راحتتر صورت میگرفت و حملهها مستقیمتر و بیپردهتر بود.
بسیاری از نویسندهگان به نفرت به عنوانِ چیزی با ارزش نگاه میکردند. بودلر نفرت را "یک لیکورِ قوی؛ یک سمِ با ارزشتر از بورگیاس میدانست، زیرا که نفرت از خونِ، سلامت، خواب و یکسومِ عشق آدمی ساخته شده است و پس باید با احتیاط خرج شود."
امیل زولا نیز در مقالههائی تحتِ عنوانِ "نفرت مقدس است" با همین شیوه با نفرت برخورد میکند و مینویسد: "این رنجش درونیِ قوی و عظیم". او با استفاده از پارادوکسها وتضادها میکوشد نظرش را به اثبات برساند: "نفرت داشتن عشق ورزیدن است. با حقیر شمردنِ زشتیها و حماقتها، رسیدن به خود است؛ به درونِ خود و سخاوتمندی رسیدن است."
افتخارِ نویسنده در گِرو تعداد دشمنانش بود. ویکتورهوگوی پیر با افتخار و سربلندی از خود به عنوان مردی متنفر یاد میکرد. به عقیدهیِ هوگو نفرت ادبی، نفرت حقیقی بود. نویسندهگان بنا به هنرِ سخنوریاشان بهتر از سیاستمداران قادر به توصیفِ حقارت و تمهت بودند.
.
.
.
نكته:
خانم رباب محب در نهايت بيسليقهگي ، نامها را غلط و بعضاً در خود متن صحيحتر ثبت كردهاند
خانم رباب محب در نهايت بيسليقهگي ، نامها را غلط و بعضاً در خود متن صحيحتر ثبت كردهاند