بي تو              

Friday, October 16, 2009

در آن سال‌ها

در سال‌هايي كه هنوز اتوبوس‌هاي دشك‌دار بين‌شهري دود نمي‌كردند و كون برهنه در خيابان قر نمي‌رفتند و در تفت تابستان ، پروانه‌ي پشت‌شان له‌له نمي‌زد...در سال‌هايي كه موهاي ما را علي‌افغان كرونل‌اي مي‌زد و شيوا خانوم دم‌پاي شلوار پاكوي ما را پاچه پاكت‌اي تو مي‌زد...در سال‌هايي كه تموچين با لخته خون مادرزاد روي كف دست‌اش ، تصوير ما از ظهور تمام ديكتاتوران بود...در سال‌هايي كه مرحوم پاتريك سوئه‌ي‌زي استراليايي الگوي جوان دختركش ما بود...در سال‌هايي كه اورگ ياماها را قاچاقي تو زيرزمين خانه‌ها كار مي‌گذاشتيم تا باش « عزيز بنشين كناروم » بخوانيم...در سال‌هايي كه شايعه بود زوج سينمايي افسانه بايگان و چنگيز وثوقي توي آسانسور گير افتاده‌اند...در سال‌هايي كه لواط‌-كاران را از بالاي سيلوي گندم به‌زير فرومي‌انداختد تا فرض بركات زنده‌گي در كندن شر قطعي و به يقين باشد...در سال‌هايي كه شايعه شد تيمور قياسي گزارش‌گر دوميداني عكسي دارد كه دست شاه را بوسيده است...در سال‌هايي كه تله‌وزيون آن جوان پانزده‌ساله‌ي قاچاقي آمده را به نشانه‌ي ويكتوري پارتيزان‌هايي كه هر روز از سينماي يوگسلاوي نشان‌مان مي‌دادند...از تنها نگذاشتن امام خود مي‌گفت و وصيت‌هاي شفاهي خود را به آه جان‌سوز مادراني گره مي‌بست كه تريج چادر بور و خاكي خود را به گوشه‌ي چشمان اشك‌آلود خويش ســِتر ِسوگ مي‌كردند...در سال‌هايي كه ماي ‌به‌ي‌بي و موز چي‌كي‌تاي پاكستاني روياي خانواده‌ها بود و هنوز دو تومن ، نوستالژي دو سيخ كباب سلطاني زعفراني زمان شاه ملعون بود...درسال‌هايي كه گچ‌هاي رنگي را مبصرها به خانه مي‌بردند تا از دست‌برد دانش‌آموزان به‌دور باشد...دانش‌آموزان‌اي كه ميان غرش ديوار صوتي ميگ و سوخو يك‌لنگه‌پا با دختران محله لي‌لي بازي مي‌كردند...و وقتي چشم مي‌گذاشتند ، گرگ محله هميشه اقدس سبزه‌رويي بود كه سال‌ها بعد در جشن عروسي‌اش كون‌ات را آن‌قدر جنباندي كه دخترهاي حسود قافيه‌باخته از خنده به اشك نشستند...در سال‌هايي كه علي‌رضا خمسه ، عزيز همه‌مان بود در آن قحطي خنده و حبس ترانه در سينه...در آن سال‌هايي كه فرزين ترانه‌ي افسر شهيدي را با سوز مي‌خواند: توي اين شهر غريب‌ام...و از گريم زنانه‌اش براي بازگشت به ايران مي‌گفت و صداي‌اش در راديوي آزمايش موج مي‌افتاد و مي‌خنديديم بر اين‌همه عشق وطن...در سال‌هايي كه ضبط دوكاسته‌ و دك جهان‌شاه آلبوم‌اي از زيردست‌اش درنمي‌رفت...در سال‌هايي كه كريس دي برگ از دوبي قاچاق مي‌‌آمد براي كلاس‌هاي زبان انگليسي‌مان...و از ته گلو « اسپنيش تره‌ي‌ن » مي‌خوانديم...
در تمام آن سال‌ها چيزي به نام زنده‌گي در نهاد مردم موج مي‌زد...اگرچه سكوت را ، ارباب ، هرشب بر ما ديكته مي‌كرد...

اما امروز من چيزي نمي‌بينم از عشق...چيزي نمي‌فهمم از زيستن...چيزي نمي‌دانم از جنگ براي ماندن...