بي تو              

Saturday, February 17, 2007

سنگ‌اي بر گوري

خودنويس‌ام را از سياهی ِ شب پر مي‌کنم و از سپيدیِ صبح سخن مي‌گويم

کاريکلماتور / پرويز شاپور
.
.
.
بخش‌اي از سنگ‌اي بر گوري جلال آل احمد


«
.
.
.
رودخانه‌اي است دور از بوته‌ی عقيم تن من و مي‌رود. امري است وَرایِ من.و حکم کننده.آمر.و اين من‌ام که مأمورم. و اصلاً نکند اين غم تخم و ترکه نيز خود نوعي احساس قصور در تکليف است؟ قصور در اجراي امر آمر؟ به‌هر صورت اين رود مي‌رود. بي‌اعتنا به هزاران جوئي که از آن هرز مي‌رود يا به مرداب يا در کويري مي‌خشکد. پس زياد به لغات قلمبه نگريز. که آخر جاده و لب پرتگاه و نقطه‌ی ختام. اينها لوس بازي است. از واقعيت دور نشو. بيا نزديک‌تر. نزديک به خودت. بله. به اين بوته‌یِ عقيم.به اين ميدان ميکروسکوپي. و ببين که بحث فقط بر سر دوام خودخواهي تو است. اين تويي که الان هست و بايد پس از شصت هفتاد سال بميرد که چهل و چند سال‌اش را گذرانده و به اين مرگ راضي نيست.
اين بوته که نه باري مي‌دهد و نه گُل‌اي بر سر دارد و فقط ريشه‌اي دارد در خاک‌اي. و گمان کرده است که به‌هيچ بادي از جا نمي‌جنبد .خيلي ساده. اين تو مي خواهد خودش را در تن فرزندش يا فرزندان‌اش شما کند و شصت سال ديگر يا پنجاه سال ديگر ــ يا نه ــ چهل سال ديگر. بپايد. و بعد يک بوته‌ی ِديگر و يکي ديگر…و حالا بوته‌ها. و کمي نزديک‌تر برود و کمي نزديک‌تر به‌خاک مرطوب کناره‌اش. و اينک آب. و بعد درخت‌اي و ريشه‌اي قرص و سري به‌فلک…مگر نه اين‌که سلسله نسب‌ها را شجره‌نامه مي‌گويند و به‌شکل درخت مي‌کشند؟..مي‌بيني که همين‌هاست.و آن‌وقت تازه که چه؟ مگر نمي‌بيني که حوزه‌یِ وجودیِ تو حوزه‌یِ سيل‌ها است و زلزله‌ها؟ و ريشه‌برکن و نيستي‌آور. و سال ديگر بر نطع گسترده‌یِ سيل جسد هزاران آدمي‌زاد شناور است.چه رسد به درخت‌ها.و در آن سفر ديدي که دهکده ها درست همچون لانه‌هایِ زنبور بودند لگدمال شده و دريده .لاشه درخت‌ها همچون چوب جارويي که بچه‌اي به جستجویِ زنبورها به لانه فرو کرده؟…و اصلا از اين شاعر بازي‌ها درگذر. ببين سه نسل که گذشت چه چيزي از وجود جد و اَمجد در تن نوه و نبيره مي‌ماند؟ مگر تو خودت، از جدت چه مي‌داني؟ حتي او را نديده‌اي. يعني وقتي تو به‌دنيا آمدي جا برایِ او تنگ شده. تو فقط پدرت را ديده‌اي. و اولي‌ترين کسي که چيزها ازو در تن داشته باشي. و در ذهن. و راستي از پدر در تو چه‌ها هست؟ در اين شک نيست که هست. اما مگر تو عکس برگردان يک پدري؟ ترکيب مغز و خون و شباهت صورت و اخلاق و آن تندخوئي‌ها و آن زودجوشي و آن کله‌خري‌ها همه به‌جایِ خود. تو اگر هم اين‌طور نبودي جور ديگري بودي. عين شباهت پدري ديگر با فرزندي ديگر. اما بگو ببينم به‌ازایِ بشريت چه در تو هست که در پدرت نبود يا چه‌ها در او بود که در تو نيست؟ وجوه تشابه را رها کن. وجوه امتياز را ببين. اگر هم تشابه مي‌بود که لازم نبود تو از مادر بزايي. پدرت به‌جایِ تو هشتاد سال پيش از مادري ديگر زاده بود. عبث که نيست اين دوام خلقت و اين تکرار تولدها. هر تولدي دنيايي است. عين ستاره‌اي.تو وَرایِ پدرت زاده‌اي.او زاد و مرد. ستاره‌اش از آسمان افتاد. اما تو هنوز نمرده‌اي.و ستاره‌ات هنوز کورسو مي‌زند.درست است که از پدر چيزها در تو است ولي ببينم آيا تو فقط گوري هستي بر پدري؟ يادت هست که اين گور پدر جایِ ديگر است و تو خود سنگ‌اش را دادي کندند و برادرت به کنجکاوي يا به‌قصد تبرّک يا به لمس نزديک‌تري از مرگ و آخرت و آن عوالم ديگر…پيش از پدر رفت توي‌اش خوابيد و زمزمه پيچيد ميان مريدان…يادت نيست؟ بله. مثل اين‌که بايد بروم سراغ پدرم. گرچه زنده که بود برایِ حل مشکلات‌ام از او مي‌گريختم. بله. به‌ترتيب تاريخي.
.
.
.
»