بي تو              

Sunday, February 11, 2007

من و دهخدا و کلمات ممنوعه

« تمشيت »

تمشيت.[تَ ىَ] (مص) مأخوذ از مشى بمعنى جارى کردن و روان کردن.... (غياث اللغات). پيشرفتگى و ترقى و برترى و استحکام و صيانت و تربيت و نظم و ترتيب و انتظام و آراستگى. (ناظم الاطباء) : و در تمشيت کار او قصب‌السبق از ملوک عالم و سلاطين جهان بربايند. (ترجمهء تاريخ يمينى چ 1 تهران ص 258). ناصرالدين خواست از بهر مقاومت ايشان سپاهى از انجاد ترک فراهم کند و بمدد و معاونت ايشان در تمشيت آن کار متقوى گردد. (ترجمهء تاريخ يمينى چ 1 تهران ص259). در ترتيب و تبجيل قدر و تمشيت کار و تمهيد رونق او بهمه غايتى برسيد. (ترجمهء تاريخ يمينى ايضاً ص438). چون دانست که با تفرق اهوا، کارى تمشيت نپذيرد. (جهانگشاى جوينى). رجوع به تمشية شود.
.
.
.
تمشية.[تَ ىَ] (ع مص) فارفتن آوردن. (زوزنى) (تاج المصادر بيهقى). راندن. (منتهى الارب) (از اقرب الموارد). بردن. (ناظم الاطباء). / رفتن. (زوزنى) (تاج المصادر بيهقى) (منتهى الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). لازم و متعدى است. (منتهى الارب).
.
.
.
اتاق تمشيت ؟

عبارت مورد نظر پيدا نشد.

اتاق تمشية ؟

عبارت مورد نظر پيدا نشد.
.
.
.
« شکنجه »

شکنجه.[شِ ک جَ / جِ] (اِ) آزار. ايذاء. رنج. هروانه. عقوبت. تعذيب. سياست. کيستار. (ناظم الاطباء). عذاب. (غياث) (منتهى الارب). در اصل شکستن و پيچيدن و عذاب دادن دزد و گنهکار بوده است. (انجمن‌آرا). رجز. رجس. عقاب. عقوبت. نقمت. اشکنجه. شکنج. عذاب که بر تن دهند. اثام. باهک. (يادداشت مؤلف) : از تنگى مخرج آن رنج بيند که در هيچ شکنجه آن صورت نتوان کرد. (کليله و دمنه).
کوه محروق آنکه همچون زر به شفشاهنگ در
ديو را زو در شکنجهء حبس خذلان ديده‌اند.
خاقانى.
بربط کرى است هشت زبان کش به هشت گوش
هر دم شکنجه دست توانا برافکند.خاقانى.
در زير عذبات عذاب و زخم چوب و شکنجه سپرى شد. (ترجمهء تاريخ يمينى ص 361).
چشم نيلوفر از شکنجهء خواب
جان درانداخته به قلعهء آب.نظامى.
روزها آن آهوى خوش‌ناف نر
در شکنجه بود در اصطبل خر.مولوى.
گرچه اندک بضاعتم بارى
سودم آمد شکنجهء بسيار.ابن‌يمين.
– شکنجه ديدن؛ معذب شدن.
/ نوعى از تعذيب. (غياث) (يادداشت مؤلف). نوعى از تعذيب و آن چنان است که گنهکار را اول نى چون کاز بر پوست چسبانند و باز به انبر آتش درگرفته گوشتش ميبرند و در آتش مى‌اندازند و زخمها به نمک آلايند. و با لفظ کردن و کشيدن مستعمل و همچنين است شکنجه‌کش. (آنندراج) :
راست روشن به زخمهاى درشت
در شکنجه برادرم را کشت.نظامى.
آنان که علم ز دود بر پا دارند
با تنباکو مدام سودا دارند
دارند هميشه آتش و انبر و نى
اسباب شکنجه را مهيا دارند.
حکيم رکناى مسيح کاشى (از آنندراج).
باور نمى‌کنم که به وقت شکنجه هم
از خادمان کسى نمک او چشيده‌ست.
شفيع اثر (از آنندراج).
صدهزار آدمى در پنجهء شکنجه و چنگال سکال ايشان افتادند و در زير طشت آتش گرفتار شدند. (از تاريخ سلاجقهء کرمان).
– شکنجهء آب نمک؛ نوعى از تعذيب که گنهکاران را به خوردن آب نمک ميکنند. (آنندراج) :
از گريه شرح جور تو گر يک به يک کنم
صد بحر را شکنجه به آب‌نمک کنم.
محسن تأثير (از آنندراج).
/ دهق. دو چوب که بدان دزد و گناهکار را عذاب دهند. (يادداشت مؤلف).
– در شکنجه کشيدن؛ به چوب شکنجه بستن. شکنجه دادن : ملک را طرفى از ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد... در شکنجه کشيد و به انواع عقوبت بکشت... (گلستان).
– / تعذيب. (منتهى الارب).
– شکنجه نهادن؛ به چوب شکنجه بستن :شکنجه بر کعبش نهادند تا ودايع و ذخاير و دفاين به دست بازداد. (ترجمهء تاريخ يمينى ص 344).
/ قيد صحافى. (ناظم الاطباء). افزارى است مجلدان را و آنرا قيد نيز گويند و آن مجاز است. (آنندراج). / چوب گوشهء جوال. شظاظ. شجار. فدرنگ. قطان. گمان ميکنم فدرنگ شکنجه همان شجار و قطان عرب باشد. (يادداشت مؤلف): قطان؛ چوب فدرنگ و شکنجهء هودج. (منتهى الارب). و رجوع به مترادفات کلمه شود.
– شکنجهء جامه؛ جندره. (صحاح الفرس). / شکنج. چين. (يادداشت مؤلف). منه: حبک الماء ... و حبک الدرع و حبک الشعر؛ شکنجهء آب است ... و جوشن و مو. (تفسير ابوالفتوح رازى ج 5 ص 133).
.
.
.
اتاق شکنجه ؟

عبارت مورد نظر پيدا نشد.
.
.
.
« مقر »
تعداد 6 مدخل يافت شد.

مقر.[مُ قِرر](1) (ع ص) اقرارکننده. (غياث) (آنندراج). اعتراف‌کننده و اذعان‌کننده و کسى که اقرار مى‌کند و اعتراف مى‌نمايد و راست مى‌گويد و اعتراف به گناه خود مى‌کند و آنکه قبول مى‌کند راستى گفتار ديگرى را نسبت به خود پس از آنکه انکار کرده بود. (ناظم الاطباء). معترف. مذعن. خستو. مقابل. منکر. (يادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ليکن اين محال است که خصم مقر بود. (دانشنامه).
اى به فضل تو امامان جهان گشته مقر
اى به شکر تو بزرگان جهان گشته رهين.
فرخى.
مقر ببود که دين حقيقت اسلام است
محمد است بهين ز انبيا و از اخيار.اسدى.
هر چه با ما خواهى کرد سزاى ماست و من به گناه خويش مقرم. (قابوسنامه چ نفيسى ص 110).
دانى که چنين نه عدل باشد
پس چون مقرى به عدل داور.ناصرخسرو.
وعده را طاعت بايد چو مقرى تو به وعد
سرت از طاعت بر حکم نکووعده متاب.
ناصرخسرو.
اين جهان را بجز از خوابى و بازى مشمر
گر مقرى به خدا و به رسول و به کتيب.
ناصرخسرو.
باتن خود حساب خويش بکن
گر مقرى به روز حشر و حساب.
ناصرخسرو.
نماز نکنند و روزه ندارند وليکن بر محمد مصطفى (ص) و پيغامبرى او مقرند(2). (سفرنامهء ناصرخسرو). گفت(3) کسى بر وى گواهى مى‌دهد. گفتند نه که او خود مقر است. (سياست‌نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 174). يکى گفت اى امير او خود به گناه خود مقر است. (سياست‌نامه ايضاً ص 174). الهى ... اگر بر گناه مصريم بر يگانگى تو مقريم. (خواجه عبدالله انصارى).
ده ده آورده پيش او طاغى
يک‌يک اندامشان مقر به گناه.ابوالفرج رونى.
چندان شراب ده تو که تا منکر و مقر
در سينه‌شان نه مهر بماند نه کينه‌اى.عطار.
– مقر آمدن؛ اعتراف کردن. اقرار کردن. خستو شدن. معترف شدن :
مقر آمد جوانمردى که بى او
نشد کس را جوانمردى مقرر.
عنصرى (ديوان چ يحيى قريب ص76).
دبير را مطالبت سخت کردند مقر آمد. (تاريخ بيهقى چ اديب ص 328). زدن گرفتند مقر آمد. (تاريخ بيهقى چ اديب ص444). کفشگرى را به گذر آموى بگرفتند متهم‌گونه و مطالبت کردند مقر آمد که جاسوس بغراخان است. (تاريخ بيهقى چ اديب ص 537).
در باغ پديد آمد مينوى خداوند
بنديش و مقر آى به يزدان و به مينوش.
ناصرخسرو.
بدى با جهل يارانند و جاهل بدکنش باشد
نپرهيزد ز بد گرچه مقر آيد به فرقانها.
ناصرخسرو.
من نمى‌شنوم که او چه مى‌گويد، مقر مى‌آيد يا نه. (سياست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص174). گفت مرا دستورى فرمايد تا در پيش او روم و از اين حال معلوم کنم تا چه گويد، مقر آيد يا منکر شود. (تاريخ بخارا، يادداشت به خط مرحوم دهخدا). ابومعشر مقر آمد و کارد از ميان کتاب بيرون آورد و بشکست و بينداخت. (چهارمقاله ص91). او(4) منکر نتوانست شدن مقر آمد. (چهارمقاله ص 123).
– مقر آوردن؛ به اعتراف واداشتن. وادار به اقرار کردن :
فضلها دزديده‌اند اين خاکها
ما مقر آريمشان از ابتلا.مولوى.
– مقر شدن؛ اقرار کردن و اعتراف نمودن. (ناظم الاطباء) :
عالم که به جهل خود مقر شد
از جملهء صادقين شمارش.خاقانى.
– مقر گشتن (گرديدن)؛ اعتراف کردن. خستو شدن :
باطلى گر حق کنم عالم مرا گردد مقر
ور حقى باطل کنم منکر نگردد کس مرا.
(از کليله و دمنه).
هرکه مقر گشته بود حجت اسلام را
چون سر زلف تو ديد باز به انکار شد.عطار.
/ (اصطلاح حقوقى و فقهى) کسى که اقرار مى‌کند. (ترمينولوژى حقوق تأليف جعفرى لنگرودى).
– مقرٌ به؛ مورد اقرار را گويند. مثلاً در اقرار به دين، دين را مقرٌبه گويند. (ترمينولوژى حقوق تأليف جعفرى لنگرودى).
– مقرٌ له؛ کسى که به نفع او اقرار صورت گرفته است. (ترمينولوژى حقوق تأليف جعفرى لنگرودى).
/ ناقة مقر؛ شتر ماده که آب گشن در زهدان دارد. (منتهى الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

--------------------------------------------------------------------------------
(1) – بضرورت، در شعر فارسى به تخفيف راء هم آمده است.
(2) – مردم لحسا.
(3) – اميرحرس.
(4) – بيمار.
.
.
.
خسته شدم...خسته...بقيه را خودتان ملاحظه بفرماييد.
.
.
.
ساعت‌اي پيش برنامه‌اي از تله‌ويزيون ديدم که خود-به-خود ياد اين کلمات افتادم...دادگاه ويژه‌یِ جنايات ساواک بود...ياد اسامی ِمستعار دوران طاغوت! افتادم...کمالي و ...و حالا حاج داوود...حاج اصغر...

و ياد اين افتادم که چند شب پيش به دوست عزيزي گفتم: فيدل کاسترو مدعي‌ست هيچ زندانی ِ سياسي ندارد...

و حالا به تو دوست عزيزم مي‌خواهم بگويم: فيدل به قول تو هيچ نگراني ندارد...جانشين دل‌سوز نظام را دارد...يک برادر گردن کلفت را جانشين خود کرده است...کسي‌که کرسی ِ«حفظ ارزش‌ها» و خون‌هايي که بي‌سبب ريخته نشده است را پاس خواهد داشت...حالا اگر به ضرب و زور و ريختن خون‌هايي ديگر...هيچ‌چيز مهم‌تر از حفظ ارزش‌ها و آرمان‌ها نيست...اما ما چه؟...

ام‌شب با ديدن آن دادگاه «آية‌الله محمدي گيلانی» ِمعروف که حتا از حکم اعدام پسر منافق !! خود نيز نگذشت و «عدالت واقعي» را جاري ساخت...

ام‌شب بي‌اختيار به ياد « اتاق تمشيت » ( اتاق شکنجه ؛ اتاق مقر آوردن) افتادم...