ذبيح
"مرد، عاشق نقش «ذبيح» در نمايش سلطهیِ «مذبوحانه»یِ زن است. "
يکي از داستانهايام با جملهیِ بالا آغاز ميشود ؛ در همآن سطر نخست به نظر ميرسد موضع نويسنده ، نگاه چيرهیِ وي در اثر ، تألمات روحي-رواني و هر آنچه از پيشينهیِ نويسنده بتوان دريافت ، همهگي برایِ مخاطب اثر ، چونان فنري فشرده آماده شده باشد...
با اينه ميتوان با اين نظر موافق بود ، اما نبايد زياد به اين خط-خطيها دل بست...چون ممکن است راوي يک زن باشد.
يعني ممکن است کتابام را با نام يک زن که از زبان يک مرد نوشته است چاپ کنم...
باور کنيد زياد پيچيده نيست.
هنوز اندکي وقت برایِ بازبينان ابله باقي مانده است.
به گمانام هنوز يک سوراخ گل و گشاد برایِ گير افتادن داشته باشم...
اميدوارم...چون جملهیِ بالا را گذاشتهام برایِ دقيقهیِ ، نود يعني در چاپخانه...کلک قشنگي ميشود...اگر بگيرد...
تصور کنيد داستاناي با عنوان «صلح مسلح»...اما بسيار سطحي نوشته باشم...هماين جمله آنرا نجات خواهد داد...مانند فيوز عمل ميکند.
فعلاً يک خانوم را مأمور پيگيريها کردهام...خانوماي که نام راویِ داستانها را دارد.
" چهرا که نبايد صحنه خالي شود!"
نظرتان درمورد اين جمله چيست؟...آيا برایِ يک پايان هيجانانگيز مناسب است؟
يکي از داستانهايام با جملهیِ بالا آغاز ميشود ؛ در همآن سطر نخست به نظر ميرسد موضع نويسنده ، نگاه چيرهیِ وي در اثر ، تألمات روحي-رواني و هر آنچه از پيشينهیِ نويسنده بتوان دريافت ، همهگي برایِ مخاطب اثر ، چونان فنري فشرده آماده شده باشد...
با اينه ميتوان با اين نظر موافق بود ، اما نبايد زياد به اين خط-خطيها دل بست...چون ممکن است راوي يک زن باشد.
يعني ممکن است کتابام را با نام يک زن که از زبان يک مرد نوشته است چاپ کنم...
باور کنيد زياد پيچيده نيست.
هنوز اندکي وقت برایِ بازبينان ابله باقي مانده است.
به گمانام هنوز يک سوراخ گل و گشاد برایِ گير افتادن داشته باشم...
اميدوارم...چون جملهیِ بالا را گذاشتهام برایِ دقيقهیِ ، نود يعني در چاپخانه...کلک قشنگي ميشود...اگر بگيرد...
تصور کنيد داستاناي با عنوان «صلح مسلح»...اما بسيار سطحي نوشته باشم...هماين جمله آنرا نجات خواهد داد...مانند فيوز عمل ميکند.
فعلاً يک خانوم را مأمور پيگيريها کردهام...خانوماي که نام راویِ داستانها را دارد.
" چهرا که نبايد صحنه خالي شود!"
نظرتان درمورد اين جمله چيست؟...آيا برایِ يک پايان هيجانانگيز مناسب است؟