بي تو              

Tuesday, December 11, 2007

تاندون داستان


1
عاشق داستان‌ای هستم که تظاهر به داشتن یک راز دارد...نه نه...منظورم مک گافین و از این چرندیات هیچ‌کاک‌ای نی‌ست...واقعاً‌ یک راز...تا پایان آن دنبال کشف آن هستی...صدای ضربان قلب‌ات را توی گوش‌‌هایت می‌شنوی...یعنی چه رازی‌ست؟...و به تأثیر از این حس رازآمیز که داستان به مخاطب القا می‌کند...در پی کشف رازی...اما سطر پایانی هیچ کمک‌ای به تو نمی‌کند...کتاب را می‌بندی یا داستان را که کنار می‌گذاری باز هنوز می‌گویی یک راز بوده است...دوباره داستان را می‌خوانی...سه باره می‌خوانی...چار باره می‌خوانی...و هربار بیش‌تر معتقد می‌شوی یک رازی بوده ‌است...در واقع رازی نی‌ست...

2
گفتن حس و حال یک داستان‌ای که قرار است بنویسم آیا جالب است؟...مطمئن‌ام اگر این حس و حال را به صدنفر بدهم، و هر صد نفر هم این حس و حال را طرح داستان خود بکنند ، آن‌چیزی نمی‌شود که من می‌خواهم بنویسم...خوش‌بختانه روش نوشتن من جوری‌ست که الزاماً متکی بر طرح نی‌ست...شاید برای همین است که داستان‌هایی که اعتبارشان تنها در طرح جذاب و یا ایده‌ی شیرین درون آن‌اند هیچ‌گاه مهم نبوده است...مدت‌هاست که به داستان‌‌هایی نمره می‌دهم که حس و حال داشته باشند...وگرنه این‌روزها تصاویر بکر و طرح‌های جذاب فت و فراوان‌اند...می‌گویید نه؟...به جوایز دقت کنید.

3
به نظر شما این حس که بدانی مطمئنی داستانی می‌نویسی که هیچ‌کس چیز خاصی در آن کشف نمی‌کند...ولی می‌دانی مانند یک نقاشی مینیاتور...روی جزییات آن وسواس داشته‌ای و معماری دقیق‌ای دارد...و این‌که می‌دانی حالا حالا داستان تو جذابیت‌ای نخواهد داشت و تنها یک چاشنی ناقابل...یک طرح شوخ و شنگ...یک داستان استخوان‌دار می‌تواند نجات‌اش بدهد...اما اصرار داری آن تکیه‌گاه‌ها را نداشته باشد...به نظر شما این حس خوبی که من نسبت به کارهایم دارم...نشانه‌ی دیوانه‌گی می‌دانید...یا اعتماد زیاد به کاری که کرده‌ام؟