بي تو              

Friday, December 7, 2007

...

مگس که بر فرق سرت نشست یعنی یک گه‌ای شده‌ای…سرعت‌گیرهای خیابان از آسفالت زیادی شهرداری‌ست…

و حالا تو گوش کن من چه‌سان می‌گویم:

دو نفر قایق‌سواری می‌کردند...قایق اولی سوراخ می‌شود و می‌بیند چیزی به آخر عمرش نمانده است ولی برای این‌که ضایع نشود تند تند پارو می‌زند...قایق کناری سرعت‌اش را کم می‌کند تا به‌هم برسند و بفرمایی بزند...می‌پرسد: ببینم کمک نمی‌خواهی؟ طرف می‌گوید: نه...دارم دنبال مثال نقض حدیث پیغمبر می‌گردم...
.
.
.
دو دوست در جنگل گم می‌شوند و ناگهان با خرس گریزلی وحشی مواجه می‌شوند...اولی فرز و چالاک درخت را می‌گیرد و بالا می‌رود...رفیق دیگر که جا می‌ماند خودش را به مردن می‌زند...خرس گریزلی که توی قصه‌ی تولستوی این کلک را خوانده بود، با توک پنجه‌اش سیلی نرم‌ای به صورت طرف می‌زند و می‌گوید: بلند شو...به جای درس اخلاق دادن به آن رفیق دیوث‌ات که تو را جا گذاشت، برو یاد بگیر چه‌طور از درخت بالا بروی...پاشو که اشتهای امروز مرا با این بی‌عرضه‌گی‌ت کور کردی...ای بگویم چه کندت ای تولستوی...