وقتی دادا خنديد
گفت بزن بغل...پنجههای پایش را آرام روی پدال گذاشت. غباری اطراف ماشین را فراگرفت...صدای خش خش لاستیک و ذرات ریز سنگریزه که به شیشهها میخورد لختی بعد آرام گرفت...سکوت توی گوشام سوت میکشید...بخاری از درز کاپوت بلند میشد. ناگهان فریاد زد: خدا؟...بطول دستش را روی کمر گذاشته بود...آرام در کاپوت بالا رفت...بطول دولا شد و زردابه بالا آورد...آهسته آهسته در رادیاتور را پیچید...دوباره نعره زد: خدا؟...بطول بالا آورد...بخار از سوراخ فواره زد...لبم را گاز گرفته بودم...دستم را از روی شکمام برداشتم و محکم کوبیدم به پنجره...یک کف دست خونی بر شیشه نقش بست...بطول بالا آورد...دوباره او فریاد زد: خدا؟
کف دستم را محکم بر روی جای پنجههای سرخ کشیدم...دندانهایم از سرما به هم میخورد...سکوت توی گوشام سوت میکشید...در دور دست خوشههای زرین گندم کمر تاب میدادند...هربار به یکسو...نعره زد: خدا؟ کوه پاسخ داد: «دادا»؟...اینبار محکمتر از پیش...وقتی خندیدم...خون از گوشههای لبام شره کرد...تصویر بطول در هم میپیچید...خندیدم و آرام آرام نشستم و به قالپاق تکیه زدم. خندیدم و با سرفه برای خودم نجوا کردم: مسافران گرامی به مقصد خوشآمدید.
کف دستم را محکم بر روی جای پنجههای سرخ کشیدم...دندانهایم از سرما به هم میخورد...سکوت توی گوشام سوت میکشید...در دور دست خوشههای زرین گندم کمر تاب میدادند...هربار به یکسو...نعره زد: خدا؟ کوه پاسخ داد: «دادا»؟...اینبار محکمتر از پیش...وقتی خندیدم...خون از گوشههای لبام شره کرد...تصویر بطول در هم میپیچید...خندیدم و آرام آرام نشستم و به قالپاق تکیه زدم. خندیدم و با سرفه برای خودم نجوا کردم: مسافران گرامی به مقصد خوشآمدید.