بي تو              

Tuesday, December 18, 2007

وقتی دادا خنديد

گفت بزن بغل...پنجه‌های پایش را آرام روی پدال گذاشت. غباری اطراف ماشین را فراگرفت...صدای خش خش لاستیک و ذرات ریز سنگ‌ریزه که به شیشه‌ها می‌خورد لختی بعد آرام گرفت...سکوت توی گوش‌‌ام سوت می‌کشید...بخاری از درز کاپوت بلند می‌شد. ناگهان فریاد زد: خدا؟...بطول دستش را روی کمر گذاشته بود...آرام در کاپوت بالا رفت...بطول دولا شد و زردابه بالا آورد...آهسته آهسته در رادیاتور را پیچید...دوباره نعره زد: خدا؟...بطول بالا آورد...بخار از سوراخ فواره زد...لبم را گاز گرفته بودم...دستم را از روی شکم‌ام برداشتم و محکم کوبیدم به پنجره...یک کف دست خونی بر شیشه نقش بست...بطول بالا آورد...دوباره او فریاد زد: خدا؟

کف دستم را محکم بر روی جای پنجه‌های سرخ کشیدم...دندان‌هایم از سرما به هم می‌خورد...سکوت توی گوش‌ام سوت می‌کشید...در دور دست خوشه‌های زرین گندم کمر تاب می‌دادند...هربار به یک‌سو...نعره زد: خدا؟ کوه پاسخ داد: «دادا»؟...این‌بار محکم‌تر از پیش...وقتی خندیدم...خون از گوشه‌های لب‌ام شره کرد...تصویر بطول در هم می‌پیچید...خندیدم و آرام آرام ‌نشستم و به قالپاق تکیه زدم. خندیدم و با سرفه برای خودم نجوا کردم: مسافران گرامی به مقصد خوش‌آمدید.