INTER
وگ: از اینکه با وجود مشغلهی بسیار وقت شریف را در اختیارمان گذاشتی، بسیار سپاسگزارم.
خروسخون: من هم از اینکه ساعت خواب بنده را در نظر داشتید و نصف شب زنگ زدید ممنونم.
وگ: در واقع این لطف شما بود که سیستم بیولوژیکیتان خیلی اروپاییست...
خروسخون: خواهش میکنم...در خدمتام.
وگ: اجازه بدهید از یک سوال تکراری اما بهگمانم برای مخاطبان جذاب آغاز کنم...چهطور شد وبلاگنویس شدید؟...موافقید؟
خروسخون: اجازه بدهید سوالتان را جور دیگری بیان کنم: بچه مگر کرم داشتی که وبلاگنویس شدی؟
وگ: خب ، جوابتان چیست؟
خروسخون: جواب یک کلمه است...بله...کرم داشتم...آدم اگر عاقل باشد که وبلاگنویس نمیشود...میرود کف خیابان همین دریوریها که مینویسد را توی صورت مردم تف میکند...آنها خاطرتان جمع گیر نمیدهند...فوق فوقاش اگر سر و وضع خوبی داشته باشید میگویند: اکس ترکانده...یا نه میگویند: آخهی...جوان به این خوشتپیپای...منظورم من نوعی بودها...وگرنه در مثل جای مناقشه نیست و خوشگلای بنده اظهر منالشمس است...
وگ:بله...پس با این اوصاف زیاد به تأثیرگذاری وبلاگ اعتقادی ندارید...
خروسخون: بهعکس...شدیداً اعتقاد دارم...مثلاً زبان ریدمانای وبلاگی...لوسنویسی...جویدهنویسی...چرتنویسی...خوردن کلمات...همه و همه از تأثیرات شگرف وبلاگنویسیست...حالا تصور بفرمایید...یک تعداد از اینها توی یک کافه جمع میشوند به اسم کافه فلان...بعد یک مجلهی اینترنتی راه میاندازند به اسم فلان...بعد یکی دست بقیه را میگیرد و میبرد به هفتهنامه فلان...و از آنجا پل زده میشود به روزنامهی وزین فلان...کمکم فلان شخص خودش را جدی میگیرد و تحلیلگر مسائل ژئوپولیتیک میشود...کمکم از ایران درمیرود...کمکم تئوریسین فلان میشود...کمکم داور فلان مسابقه میشود...کمکم باید به او میگوییم: جیگرتُ...
وگ: عجب...عجب پروسهی جذابای بود...
خروسخون: به همیندلیل خدمتتات عرض میکنم که هیچگاه نمیتوانم manager یک سایت باشم...
وگ: چهرا؟
خروسخون: چون وبلاگنویسی برای من آنقدر مهم است که مدام اسماش را عوض کنم...مدام قالب عوض کنم...مدام لحن محتوا را تغییر دهم...مدام داستان ببافم...
وگ: یعنی کسانیکه تکیه بر counter و تعداد بازدید دارند، در پروسهی تولید شما راهای ندارند؟
خروسخون: بهعکس...مسألهی مهمای مانند کانتر، حکم مرگ و زندهگی دارد...
وگ: کامنت چی؟
خروسخون: چینهدان که مثل شوک الکتریکی برای احیاء یک رو به موت است...تأثیرش بالای صد در صد است...
وگ: خب با این اوصاف چهرا شما زیاد کامنت ندارید؟
خروسخون: والا دلایل ریشهایتر از اینها ست...چندی پیش بر آن شدم که یک اتاق بحران تشکیل دهم و از دوستان پر نفوذ خودم راهکارهای استراتژیک در اینزمینه بپرسم...مثلاً میشود دوستانی اجیر کرد که بیایند برایم کامنت بگذارند و میتوان دانهای یا بستهای حساب کرد...حالا مظنهی بازار زیاد دستم نیست...
وگ: به گمانتان وبلاگ شما این ارزش را دارد که حاضر باشید بهخاطرش یک نفر را بکشید؟
خروسخون: صد البته...شک نکنید...اگر شک کنید معلوم است که به ارزشهای انسانی وبلاگنویسی هنوز به خوبی واقف نشدهاید...
وگ: آقای ایرزا...اگر میتوانید نام و نام خانوادهگی واقعیتان را برای ما اعلام کنید...اگر میتوانید بفرمایید که در چه شهری زندهگی میکنید...
خروسخون: متشکرم...
وگ: همین؟
خروسخون: هان...بله...بنده ایرزا هستم و یکی دو سال پیش نام شمیده را از یک داستانام به نام خال شمیده وام گرفتم و الکی الکی این هویت من شد...
وگ: شمیده یعنی چی؟
خروسخون: والا خیلیها هنوز بنده را با مشهورترین وبلاگام یعنی پریشانخوانی میشناسند...اما از خودم بپرسند بهترین وبلاگ خود را آموزش تنفس میدانم...خیلی دلم میخواهد آن صفحات را اگر کسی سیو دارد که میدانم چند نفری دارند...به دستم برسانند...بهگمانم ایرزا در آن وبلاگ خیلی نجیب و تو دلبرو بود...حالا یککمی زیادی هار هستم...البته چند وقتیست به دلیل بیماری زیاد حس و حال سابق را ندارم و از طرفی دوست دارم بیشترین انرژی خودم را برای عشق خودم خرج کنم...لذا دیگر گیری به اوضاع و اتفاقات اطرافم ندارم...
وگ: از اینکه خیلی جدی به سووالات ما پاسخ دادید سپاسگزارم...
خروسخون: من هم به شوخی میگویم: ممنون.
.
.
.
مرتبط
خروسخون: من هم از اینکه ساعت خواب بنده را در نظر داشتید و نصف شب زنگ زدید ممنونم.
وگ: در واقع این لطف شما بود که سیستم بیولوژیکیتان خیلی اروپاییست...
خروسخون: خواهش میکنم...در خدمتام.
وگ: اجازه بدهید از یک سوال تکراری اما بهگمانم برای مخاطبان جذاب آغاز کنم...چهطور شد وبلاگنویس شدید؟...موافقید؟
خروسخون: اجازه بدهید سوالتان را جور دیگری بیان کنم: بچه مگر کرم داشتی که وبلاگنویس شدی؟
وگ: خب ، جوابتان چیست؟
خروسخون: جواب یک کلمه است...بله...کرم داشتم...آدم اگر عاقل باشد که وبلاگنویس نمیشود...میرود کف خیابان همین دریوریها که مینویسد را توی صورت مردم تف میکند...آنها خاطرتان جمع گیر نمیدهند...فوق فوقاش اگر سر و وضع خوبی داشته باشید میگویند: اکس ترکانده...یا نه میگویند: آخهی...جوان به این خوشتپیپای...منظورم من نوعی بودها...وگرنه در مثل جای مناقشه نیست و خوشگلای بنده اظهر منالشمس است...
وگ:بله...پس با این اوصاف زیاد به تأثیرگذاری وبلاگ اعتقادی ندارید...
خروسخون: بهعکس...شدیداً اعتقاد دارم...مثلاً زبان ریدمانای وبلاگی...لوسنویسی...جویدهنویسی...چرتنویسی...خوردن کلمات...همه و همه از تأثیرات شگرف وبلاگنویسیست...حالا تصور بفرمایید...یک تعداد از اینها توی یک کافه جمع میشوند به اسم کافه فلان...بعد یک مجلهی اینترنتی راه میاندازند به اسم فلان...بعد یکی دست بقیه را میگیرد و میبرد به هفتهنامه فلان...و از آنجا پل زده میشود به روزنامهی وزین فلان...کمکم فلان شخص خودش را جدی میگیرد و تحلیلگر مسائل ژئوپولیتیک میشود...کمکم از ایران درمیرود...کمکم تئوریسین فلان میشود...کمکم داور فلان مسابقه میشود...کمکم باید به او میگوییم: جیگرتُ...
وگ: عجب...عجب پروسهی جذابای بود...
خروسخون: به همیندلیل خدمتتات عرض میکنم که هیچگاه نمیتوانم manager یک سایت باشم...
وگ: چهرا؟
خروسخون: چون وبلاگنویسی برای من آنقدر مهم است که مدام اسماش را عوض کنم...مدام قالب عوض کنم...مدام لحن محتوا را تغییر دهم...مدام داستان ببافم...
وگ: یعنی کسانیکه تکیه بر counter و تعداد بازدید دارند، در پروسهی تولید شما راهای ندارند؟
خروسخون: بهعکس...مسألهی مهمای مانند کانتر، حکم مرگ و زندهگی دارد...
وگ: کامنت چی؟
خروسخون: چینهدان که مثل شوک الکتریکی برای احیاء یک رو به موت است...تأثیرش بالای صد در صد است...
وگ: خب با این اوصاف چهرا شما زیاد کامنت ندارید؟
خروسخون: والا دلایل ریشهایتر از اینها ست...چندی پیش بر آن شدم که یک اتاق بحران تشکیل دهم و از دوستان پر نفوذ خودم راهکارهای استراتژیک در اینزمینه بپرسم...مثلاً میشود دوستانی اجیر کرد که بیایند برایم کامنت بگذارند و میتوان دانهای یا بستهای حساب کرد...حالا مظنهی بازار زیاد دستم نیست...
وگ: به گمانتان وبلاگ شما این ارزش را دارد که حاضر باشید بهخاطرش یک نفر را بکشید؟
خروسخون: صد البته...شک نکنید...اگر شک کنید معلوم است که به ارزشهای انسانی وبلاگنویسی هنوز به خوبی واقف نشدهاید...
وگ: آقای ایرزا...اگر میتوانید نام و نام خانوادهگی واقعیتان را برای ما اعلام کنید...اگر میتوانید بفرمایید که در چه شهری زندهگی میکنید...
خروسخون: متشکرم...
وگ: همین؟
خروسخون: هان...بله...بنده ایرزا هستم و یکی دو سال پیش نام شمیده را از یک داستانام به نام خال شمیده وام گرفتم و الکی الکی این هویت من شد...
وگ: شمیده یعنی چی؟
خروسخون: والا خیلیها هنوز بنده را با مشهورترین وبلاگام یعنی پریشانخوانی میشناسند...اما از خودم بپرسند بهترین وبلاگ خود را آموزش تنفس میدانم...خیلی دلم میخواهد آن صفحات را اگر کسی سیو دارد که میدانم چند نفری دارند...به دستم برسانند...بهگمانم ایرزا در آن وبلاگ خیلی نجیب و تو دلبرو بود...حالا یککمی زیادی هار هستم...البته چند وقتیست به دلیل بیماری زیاد حس و حال سابق را ندارم و از طرفی دوست دارم بیشترین انرژی خودم را برای عشق خودم خرج کنم...لذا دیگر گیری به اوضاع و اتفاقات اطرافم ندارم...
وگ: از اینکه خیلی جدی به سووالات ما پاسخ دادید سپاسگزارم...
خروسخون: من هم به شوخی میگویم: ممنون.
.
.
.
مرتبط