خوشخاطرات
دیروز در یکی از مکاشفات خود متوجه شدم کسانیکه با روحیهی مبارزه آغاز کردهاند...بینهایت عاشق زندهگی بودهاند و بهتر از بقیه عاشقانه سرودهاند...بگذارید از فعل زیبای سرودن بهکار ببرم...قلم میسراید...نور میسراید بر بوم و جان میگیرد و نقش میزند...لنز دوربین میسراید برای هدایت نور بر سلولهای حساس فیلم...پوست را جر میدهد و به اعماق قلبت تزریق میشود...و من در کارگردانهای بزرگی همچون کوروساوا این عاشقانهها را عمیقتر دیدهام...چهکسی میتواند عاشقانههای رزمی ژانگ ییمو را انکار کند؟...به نام نشانی پیک خود دقیق میشوم...مرد جنگجو...حریری از عشق در چشمانم آرام آرام رنگ میگیرد...و کمان رنگینای از حس آزادی در سلولهایم رخنه میکند...خوشحالم از اینکه جو نفروختم...خوشحالم که آب نکردهم بر کوزهی شیر...خوشحالم که به احساساتم خیانت نکردهام...خوشحالم که برای عشق خودم، مرزی میان تن و جان نکشیدم...خوشحالم که وجود را باور دارم...خوشحالم که هر روز دلم میتپد به هوای عشقی...خوشحالم که میجنگم با تشویش درونام...خوشحالم که با لحظات خود زندهگی میکنم...
خوشحالم که از دورترین یاختههای پنهان مانده میان لختههای خونام...هنوز شوری فواره میزند در شریانهای شقیقهام و به یک لغت میشناسماش...به یک زق زق...از دورترین احساسهایی که ممکن است به آنها بخندند...عشق را حس میکنم...
خوشحالم که از دورترین یاختههای پنهان مانده میان لختههای خونام...هنوز شوری فواره میزند در شریانهای شقیقهام و به یک لغت میشناسماش...به یک زق زق...از دورترین احساسهایی که ممکن است به آنها بخندند...عشق را حس میکنم...