بي تو              

Wednesday, December 12, 2007

آغوش باز کن


شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه‌ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزل‌ها بمیرد

گروهی بر آن‌اند که این مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد آن‌جا بمیرد

شب مرگ از بیم آنجا شتابد

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قو-ای به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش باز کن

که می‌خواهد این قوی زیبا بمیرد
.
.
.
تخم قو تعبیری‌ست که دوستی برای من به‌کار می‌برد...و من در ادامه جوجه اردک زشت را بر خود نامیده‌ام...اما واقعاً قو از دور دیدن زیباتر است...غزل‌واره‌ای‌ست تمام و کمال‌اش...اما دک و پوز زشت‌ای دارد...مانند دک و پوز خودم...اما انگار تخم قو...شبیه تخم مول شده باشد...القصه که من قو را چه از نزدیک و چه از دور دوست دارم...چون هنوز قلب‌اش می‌تپد و در زمانه‌ای که گرد و خاک بوی عطر خوش گل‌ها را می‌پوشد... و صدای سم‌کوبه‌ها تپ تاپ قلب‌ها را در خود خفه کرده‌است...آرام آرام نفس می‌کشد این قو و بر موج‌های نا آرام درون‌اش رقاصی می‌کند...من این قو را دوست دارم...