بي تو              

Monday, December 17, 2007

پرسش فلسفی

بچه که بودم چندین بار یک عمل شنیع را تکرار کردم که هر بار به بن‌بست خوردم...پروانه‌ای می‌گرفتم و بال‌هایش را از هم باز می‌کردم و وسط کتاب را باز می‌کردم...آهسته ، که ریغ‌اش درنیاید ، کتاب را می‌بستم...دو روز بعد به سراغ‌اش می‌رفتم...کتاب را باز می‌کردم...یک تلنگر نرم به آن می‌زدم...سگ‌پدر می‌دیدم بال بال می‌زند و درمی‌رود...
بچه که بودم دوست داشتم چشم‌های مرکب مگس‌ها را با سوزن کور کنم...یک چشم...دو چشم؟...چند چشم باید کور می‌کردم؟