بي تو              

Wednesday, January 16, 2008

دست‌گرمی

دفتر کار یکی از دوستان که معمولاً در این سرمای زمستان پاتوق دل‌گویه‌هاست و بیش‌تر من از دنیای وب‌لاگ‌های اطراف می‌گویم و به او می‌گویم: برنامه‌های جدیدی دارم و وسوسه‌های خودم را یکی یکی می‌شمارم...اول‌کار دایورت کردن چند نوبت یکی در میان وب‌لاگ به سایت‌های پورنو و مذهبی...دوم‌کار نوشتن پست‌های آینه‌ای...یعنی جملات معکوس...خب باید سفارش قالب بدهم که این حروف را بپذیرد...سه‌ام کار پست‌های قرینه...نیمه‌ی آغاز معکوس نیمه‌ی پایان...چارم‌کار نوشتن چندین پست راجع به موضوع‌ای نامعلوم...پنج‌ام‌کار لینک دادن به وب‌لاگ‌ای که خود آن دایورت شده است به وب‌لاگ کنونی...شش‌ام‌کار نوشتن پست‌های چند کلمه‌ای...هفت‌ام کار بحث جدی و چرند راه انداختن...
این برنامه‌ها را می‌توان ادامه داد...می‌توان نفس وب‌لاگ‌نویسی را به لجن کشید...
.
.
.
اصطلاحی ما داریم به زبان محلی که طرف پوست تخت می‌اندازد...یعنی ان‌قدر مقیم است که پوست تخت هم انداخته و جاگیر شده است...و اگر بخواهیم صبر و حوصله‌ی کسی را ریش‌خند کنیم می‌گوییم: مثل بوتیمار است...«علی ایحالة» در اين وب‌لاگ مثل بوتيمار پوست تخت انداخته‌ام.
.
.
.
دست‌گرمی

"I never told you because I didn't want to scare you," I say. "But it happens sometimes. It happened as recently as a week ago. I don't have to be doing anything in particular when it happens, either. I can be sitting in a chair with the paper. Or else driving the car, or pushing a grocery basket. It doesn't matter if I'm exerting myself or not. It just starts — boom, boom, boom. Like that. I'm surprised people can't hear it. It's that loud, I think. I can hear it, anyway, and I don't mind telling you it scares me," I say.


مي‌گويم: « چون نمي‌خواستم بترسي هيچ‌وقت به تو نمي‌گفتم. اما گاهي پيش مي‌آيد.يك نمونه‌اش هم‌اين يك هفته پيش بود. بايد هرطور شده نمي‌گذاشتم هربار كه پيش مي‌آيد ، دست به‌ كاري بزني.مي‌توانم با يك تكه كاغذ رویِ صندلي بنشينم. يا راننده‌گي كنم ، يا يك سبد خواربارفروشي را هول بدهم. مشكلي نيست اگر به‌ام فشار بيايد يا نيايد. فقط شروع مي‌كند به بوم ، بوم ، بوم. مثل آن. از اين‌كه مي‌بينم ملت صداش را نمي‌شنوند جا مي‌خورم. فكر مي‌كنم صدایِ بلندي دارد. مي‌شنوم‌اش،‌ ولش ، به نظرم گفتن‌اش به تو مرا نمي‌ترساند.
.
.
.
شبی یاد دارم که چشم‌ام نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چه‌راست
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر می‌رود
چو فرهادم آتش به سر می‌رود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو می‌دویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری، نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استاده‌ام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
نرفتی ز شب همچنان بهره‌ای
که ناگه بکشت‌اش پری چهره‌ای
همی گفت و می‌رفت دودش به سر
همین است پایان عشق ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی و سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل‌الحمد لله که مقتول اوست
اگر عاشقی سر مپوش از مرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدایی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتم‌ات زینهار
و گر می‌روی تن به طوفان سپار
بدانی که شوریده حالان مست
چه‌را برفشانند در رقص دست