بي تو              

Tuesday, December 25, 2007

در مدح بداهه نوازی

سید علی جان این را بگذار به حساب نامه وارده...
نمی‌دانم اوضاع کامپیوترت درچه حال است و میز مناسبی برایش پیدا کرده‌ای یا خیر؟...خودت می‌دانی که من و تو سال‌‌هاست هم‌دیگر را می‌شناسیم و نان و نمک هم خورده‌ایم و نان به نرخ روز نخورده‌ایم و نان بی‌هوده قرض یک‌‌دیگر نکرده‌ایم...نخستین دوره‌ی داستان‌خوانی را در طبقه‌ی دوم خانه‌مان در آن‌جای سرد با دوره‌ی داستان‌های هدایت آغازیدیم و بعد پیچیدیم به آن غروب دل‌گیر توی حیاط جنوبی و سه‌پایه‌ی آهنی و خواندن قصه‌ی ساعدی و قه‌قاه زدن به لحن قصه‌گو و یادآوردن آن کاست‌ای که زنده‌یاد در یادبود صمد از گلوله‌‌های مذاب و صمد به ضرورت مبارزه‌ی مسلحانه و چه‌ و چه دردانه نوشته بود و خندیدیم...و یاد آن کوچه رستم به‌خیر که داستان دل‌انگیزی در آن‌جا نطفه بست و خاطره‌ی اشک مذاب من همان‌جا بود...

برادرم خوب می‌دانی چه‌قدر به تو و قلم‌ات احترام می‌گذارم...و از این‌که دیدم نسل‌ای خوش‌فکر به میدان تازه نفس دمیده می‌شود و سنجاق می‌شود بر جریده‌ی دوام ما بسیار خوش‌حال شدم...و چه بسیار خوش‌‌حال‌تر می‌شدم که سیدعلی‌مان در گرفت و گیر مناسبات مطبعه گرفتار نمی‌آمد و بیش‌تر خودش می‌بود...با این‌‌حال مدحی تا به اینک از قلم‌ات جاری نشد و به تقاضای قوت‌ای رپرتاژی بر نیم‌صفحه‌هایت نقاشی نشد...دوست من اما چندی‌‌ست می‌بینم که هوای مه‌آلود ژورنالیسم بزن‌در-رویی یخه‌ی تو را هم گرفته‌است و هر روز دریغ از دی‌روز قلم می‌زنی...می‌بینم که انشایت دیگر از آن بداهه‌‌نوازی خارج شده‌است و اگر از لحن همیشه بی‌پرده‌‌ام نرنجی تازه‌گی نت‌هايت فالش هم می‌زند...نمونه‌ی آخر-ات را در همین یادداشتک‌ای بود که در نقد شبه مدح و شاید به‌عکس در روزنامه‌ی فخیم اعتماد قلمی کرده‌ای و تخم چشم‌ام را بدجوری کوبید...گویی باید می‌گفتم: بابا دست‌خوش...تو هم داش علی؟...
تو هم به همان لحن تکراری بازی ِخوب‌ها و بدها غلتيده اي که گلشیری‌ها و غیر گلشیری‌ها كجای اين معادلات هستند و اگر هم در ذم این نگاه نوشته باشی باز یعنی پذیرش چنین نگاه عقیم و عنین‌ای که تنها راست کار هوچی‌ها و محفل‌بازان بی‌قلم است...اما دریغ که لحن نوشته‌ات انگار تعارف‌ای بود کلی‌گویانه از هم‌کار روزنامه‌نگار و البت می‌دانم این‌کار را پسند کرده‌ بودی و بی‌دلیل نستوده‌ای...اما یادداشت هیچ نکته‌ای را باز نمی‌کرد و به همان جمله‌ی چنان به مرگ گیر كه به تب راضی باشی سوق داده شده‌ است...
چه‌گونه‌است که از استاندارد برگزاری مسابقه به تلویح می‌نویسی اما به ابهام معیارت را «ادبیت متن و شکلی شدن محتوا » برمی‌شماری؟...کدام ادبیت متن را می‌گویی؟ و از کدام شکلی‌شدن محتوا دم می‌زنی؟...اصلاً این شکلی شدن محتوا دیگر چه صیغه‌ای‌ست؟...کاش کمی از آن نکته‌ سنجی شفاهی‌ات نیز مایه می‌گرفتی و آن شب‌نشینی‌مان تا صبح را مرور می‌کردی که چه‌گونه گفتم: چخوف قرن نوزده‌ای مدعی می‌شود می‌تواند از شی‌ء‌ای ناچیز داستانی فراهم آورد و كاش به‌یاد می‌آوردی آن مشکل عمده‌ی داستان‌‌نویسان را چه‌گونه آسيب‌شناسی كردیم كه تنها زورشان در پاشنه‌های لق و لوق خانواده‌های آپارتمان‌نشین می‌گردد و تنها هنرشان از ایجازی باسمه‌ای شده است از نگفتن‌های از ندانستن‌های چه و چه كه آخرش هم به خیک کارور و مینیمالیسم و آن تپه‌های معروف شبیه فیل بندار می‌شود...کاش کمی از جانب احتیاط رو به‌موت و به‌تر بگویم رو به سمت‌گیری پرهیز می‌کردی و بداهه می‌نواختی...كاش.