بي تو              

Thursday, December 20, 2007

شهيد ببئي

خدا می‌خواست ابی‌ رو امتحان کنه...ولی ابی یه کلک کوچولو زد...از سر راه یکی از اونایی که سر جاده وایسادن و چوب تکون تکون می‌دن و می‌گن: گوسفند زنده...یه‌دونه مردنی‌ش‌ُ خرید و برد پشت یه سنگ گنده قایم کرد...گف هان حالا موقع امتحانه بچه‌م‌اه...

بابا جون می‌خوام سرتُ ‌به اذن خدا ببرم...ای‌زه می‌دی؟

بــــــــــــــــــــــــــــــــــــعله...کی از بابای گلم به‌تر؟

اما اسی که از بوی پشکل‌های گوسفنده داستان‌ُ فهمید...تو دل‌اش بیلاخی داد و رفت یه چاقوی کند محض محکم‌کاری دم دست باباش گذاشت...هر دو رفتن به قربان‌گاه...

خب...بابا نمی‌خوام مث طالبانی سرمُ ببری...می‌خوام چشام وا باشه...خب؟...ابی که جو گرفته بودش...نه گذاشت و نه ورداش...چاقو رو گذاشت بیخ گلو...در همین حین صدای بع‌بع بلند شد...

بعید می‌دونم ادامه داشته باشه...