بي تو              

Saturday, April 19, 2008

دسته کلید


یکبار مصاحبه ای از یک نویسنده مشهور می خواندم که اصلا تهیه مجله برای خواندن همان مصاحبه کوتاه و اما برای من مهم بود. به دنبال رازی در نویسنده بودم که مرا وامی داشت هرجا ردی از او پیدا کنم. حس می کردم دسته کلیدی در دستم دارم که نمی دانم صاحبش کیست. باید خانه را می شناختم و حدس می زدم صاحبش را می شناسم. هر روز از کنارم می گذشت و منتظر بودم لب تر کند و از دسته کلید گم شده اش چیزی بگوید. اما او ساکت بود. مجله را باز کردم و شروع به خواندن کردم اما دیگر فکر نویسنده برایم جالب نبود. مصاحبه گر چیزی داشت که حس می کردم آن دسته کلید از آن اوست. فردای آن روز به دفتر مجله زنگ زدم تا نام و نشانی مصاحبه گر را پیدا کنم. پس از تلاش بسیار نام فرد را پیدا کردم...او در یک مطب دندان پزشکی منشی بود. دندان درد را بهانه کردم و به سراغش رفتم. روی میز نشسته بود و چیزی می نوشت.جوری که متوجه نشود به او نزدیک شدم...دسته کلیدی را نقاشی کرده بود. سرش را بالا آورد و کف دستش را روی کاغذ زیر دستش گذاشت. پرسید که نمره می خواهم؟ گفتم آره و نامم را نوشت. وقتی روی صندلی نشستم تا نوبتم بشود مجله ای از روی میز برداشتم. مجله را می شناختم. همانی بود که سه ماه پیش با من مصاحبه ای داشت. رو کردم به منشی و گفتم: شما دسته کلیدی پیدا نکرده اید؟