خاطرهگرداني
گاهي كه با خودم خلوت ميكنم ميبينم همين نفي خاطره در من جايي ديگر حضور رسمي پيدا كردهاست...مثلاً تخيل من به بازسازي تصاويري از شنيدهها و ديدهها و خواندهها روي آورده است كه از انباشت همه اينها الگوي خاطره ساخته ميشود...حتا اگر اين تخيل كاملاً مجرد از دنياي واقعي باشد...آيا به نظر تو داستانهاي اول شخص بيشتر از اين روگرداني خاطره ناشي نميشوند؟ اگرچه همين روايتهاي سوم شخص نيز ميتواند بهنوعي طفره رفتن از همين خاطرات تلقي بشود...آيا تظاهر به بيرون ماندن مؤلف از داستان و يافتن شباهتهاي آشكار فضاهاي داستان به برخي از خاطرات واقعي مؤلف نشان از شكست در مقابل اين خاطره نيست؟