بي تو              

Tuesday, June 24, 2008

kharizesthai

گه ‌گاه با دوستان فيلمسازم به گوشه كنارها و فرهنگسرا ها و همايش ها و نمايش فيلم ها مي روم. فرصت خوبي ست كه با من كلنجار بروند. يك بار پيش نهاد بازي توي فيلمي كوتاه داده مي شود. يك بار مشاور فيلمنامه و دست كم مشغول گپ زدن راجع به طرح داستاني آن مي شوم. متأسفانه به دليل نوشتن مقاله اي كه سال ها پيش راجع به سلين نوشتم ميانشان به فردينان شهره شده ام. اما چه كنم؟ اين روزها زياد حوصله بحث كردن راجع به مشاهداتم ندارم. ترجيح مي دهم بحث ها را بشنوم. گاهي مرا ميانجي مي كنند تا نظري به نفع كسي بدهم اما نظرم نمي آيد. آخرين فيلمي كه با هم ديديم به همراه انجمن بازيگران بود. فيلم دايره زنگي. نمي خواهم راجع به فيلم چيزي بنويسم اما نكته اي هميشه راجع به فيلم ها برايم جذاب بوده است. به نظرم هيچكس به اندازه خود فيلمسازها كه حوصله كاغذ و قلم ندارند ، هيچكس به اندازه آنها فيلم را نمي فهمد. بقيه فقط وراجي مي كنند و چرند بافي. اصلا نقد فيلم يكي از مضحك ترين چيزهايي ست كه ديده ام و مضحك ترش اين ريويوها هستند. واقعا حال به هم زن اند. خصوصا توي نسخه هاي ايراني كه انگارطرف انگشت توي دماغش كرده و مي نويسد. باور كنيد وقتي مي گوييم فلان نقد را خوانده اي مي خنديم. به تفسيرها مي خنديم. به حلاجي ها مي خنديم. در چند كلمه حس مان را جاري مي كنيم و الباقي را به بايگاني تصويرهاي سوبژكتيو خود وا مي گذاريم. خوشم نيامد. بد نبود. حال نكردم. چرت بود. دكوپاژش آماتوري بود. موسيقيش متظاهر بود. و من هم هميشه جمله خاص خودم را دارم. از فيلمي كه خوشم نيايد و احمقانه به نظرم برسد مي گويم: براي گروه سني الف بود. هرچند مي دانم كه گروه سني الف خيلي از آن سازنده اثر بيشتر مي فهمد. در حالت ديگر سكوت است و سكوت است و لذت بردن از حسي كه سراپاي مرا همچون هاله اي قدسي فراگرفته است.