r u unique?
من برای امنیت روانی و حسی دوستانام تمام دوستانام را از شناسنامهی زندهگیام حذف کردم...من برای خاطردوستانام رنجیدم و نامشان را از دفترچهی زندهگیام حذف کردم اما در جوف دلام همیشه ماندند...
هر آن فکر میکنم به خانه نمیرسم...هر آن فکر میکنم امپیتری پلهیهرم را ریکاوری میکنند ...هر آن فکر میکنم هارد قراضه و قرتقورتیام را لتوپار میکنند تا چار کلام حرف عمیق «ضد حکومتی» از آن بیرون بکشند...هر بار آیدیهایام را مرور میکنند...یک چند روزی یکیش را لاک میکنند...باز بازش میگذارند...هر بار آیدیهایام را شنود میکنند...هربار بوقی مشکوک پشت خط-ام میافتد...وقتی میگویم به تلهفونهای ناشناس پاسخ نمیدهم باورشان نمیشود...از حافظهی بدم سود میبرم و هیچ شمارهای بر ذمهام و بر گردهی حواسام ندارم...هر روز تمرین استقامت میکنم...هر روز رکورد میزنم...امروز با دومین سیلی مقر آمدم...دیروز اولین لگد به شکمام خورد خون بالا آوردم...هر روز به نفلهگی فکر میکنم...body of lies...لاشهی دروغ...مگر دروغ را هم جمع میبندند؟...به اینکه چهقدر باید دروغ بگویم؟...به اینکه چند تا «دوست» دارم تا مرا از مخمصه برهانند...به اینکه به اولین کسی که وقتی گیر افتادم زنگ میزنم تا خبر دار شود کیست...اصلاً وقتی مقر هم آمدم و دیدم هیچچیز ارزشمندی نداشتهام و برای چار عدد فحش به مقام عظمای ولایت...برای نفرت از رهبر فقید عالیقدر به قول گفتنی به گا رفتهام...و میتوانستم دنبال کس و کون باشم ولی نبودم... سکسچت کنم ولی نبودم...و بهجای تا بن دندان خشم گرفتن بر حرامزادهبازی ، زبان ابداعی وبلاگی را ادامه دهم...به ریاست وبلاگ گروهی فکر کنم...بروم سراغ ریاست شالودهبندی و بگویم: های منام در گستردهترین هایهای وطنام...بهجای اینکه همین الان یکی دو نفر که فکر میکنند مرا شناختهاند و خوب هم شناختهاند پشت سر-ام فحشام بدهند و بگویند: اینجای هرچه دروغگوی پستفطرت حراملقمه و خبیث لجن مثل توست...بهجای اینکه انقدر منفور باشم و مثل الان مظلومنمایی کنم...بهجای اینها به هنر ناب میاندیشیدم...به اینکه حجم کتابهای در دست چاپام روزبهروز بیشتر بشود فکر میکردم...به اینکه به فلان کسک اساماس بزنم و تبریک بفرستم بابت فلان مجموعه داستان چاپیاش...بهجای در جمعهای خالطوری فر خوردن و میانمایه بودن و آههای شقشقای سر دادن...بهجای نوشتن: «چههمه نازند»...بهجای کسناله از غم-زبانی ناصر تقوایی نمینشستم به این خزعبلنویسیهای «چههمه دونگ»...بهجای اینکه حرص بخورم از مهندسی زبان نظام مهندسی...بهجای لندلند به اسرائیلیات گروه معماری...معماران هزارتوهای عنین...نمینشستم با اینحالت پر تبختر دیگران را تحقیر کنم و دم از فهم بالا بزنم...
من امروز از تمام نویسندهگانای که کتابهایشان بهترین اوقات زندهگیام را اشغال کردند...از تمام ناشرانای که بهترین لحظات ناب «چههمه شاد بودن» مرا گرفتند و نگذاشتند اخته باشم...از تمام فیلمسازان عمیقای که مرا غوص دادند در اقیانوس پهناور اندیشه...از تمام اندیشمندان...بیزاری میجویم...لعنت بر هرچه زلالی در عمق...کاش به روشنایی لُجّهی اقیانوسها کاریم نبود و در لَجَن پر از اکسیژن برکهها دلخوش بودم...
سوگند بر هرچه مقدساتی که دیگر مقدس نیست مرا...سوگند بر هرچه سوگند که بیهودهست مرا ...دیگر کاری با فکر ندارم...کاری با کتاب ندارم...کاری با عمق ندارم...
مر ا خلاص کنید از هرچه تفاوت...تفاوت برای اینهمه خرس ِ«خویش-به-خوابزده»؟...به این میگویند نفلهگی بابت هیچ...
لطفاً کف مرتب...
هر آن فکر میکنم به خانه نمیرسم...هر آن فکر میکنم امپیتری پلهیهرم را ریکاوری میکنند ...هر آن فکر میکنم هارد قراضه و قرتقورتیام را لتوپار میکنند تا چار کلام حرف عمیق «ضد حکومتی» از آن بیرون بکشند...هر بار آیدیهایام را مرور میکنند...یک چند روزی یکیش را لاک میکنند...باز بازش میگذارند...هر بار آیدیهایام را شنود میکنند...هربار بوقی مشکوک پشت خط-ام میافتد...وقتی میگویم به تلهفونهای ناشناس پاسخ نمیدهم باورشان نمیشود...از حافظهی بدم سود میبرم و هیچ شمارهای بر ذمهام و بر گردهی حواسام ندارم...هر روز تمرین استقامت میکنم...هر روز رکورد میزنم...امروز با دومین سیلی مقر آمدم...دیروز اولین لگد به شکمام خورد خون بالا آوردم...هر روز به نفلهگی فکر میکنم...body of lies...لاشهی دروغ...مگر دروغ را هم جمع میبندند؟...به اینکه چهقدر باید دروغ بگویم؟...به اینکه چند تا «دوست» دارم تا مرا از مخمصه برهانند...به اینکه به اولین کسی که وقتی گیر افتادم زنگ میزنم تا خبر دار شود کیست...اصلاً وقتی مقر هم آمدم و دیدم هیچچیز ارزشمندی نداشتهام و برای چار عدد فحش به مقام عظمای ولایت...برای نفرت از رهبر فقید عالیقدر به قول گفتنی به گا رفتهام...و میتوانستم دنبال کس و کون باشم ولی نبودم... سکسچت کنم ولی نبودم...و بهجای تا بن دندان خشم گرفتن بر حرامزادهبازی ، زبان ابداعی وبلاگی را ادامه دهم...به ریاست وبلاگ گروهی فکر کنم...بروم سراغ ریاست شالودهبندی و بگویم: های منام در گستردهترین هایهای وطنام...بهجای اینکه همین الان یکی دو نفر که فکر میکنند مرا شناختهاند و خوب هم شناختهاند پشت سر-ام فحشام بدهند و بگویند: اینجای هرچه دروغگوی پستفطرت حراملقمه و خبیث لجن مثل توست...بهجای اینکه انقدر منفور باشم و مثل الان مظلومنمایی کنم...بهجای اینها به هنر ناب میاندیشیدم...به اینکه حجم کتابهای در دست چاپام روزبهروز بیشتر بشود فکر میکردم...به اینکه به فلان کسک اساماس بزنم و تبریک بفرستم بابت فلان مجموعه داستان چاپیاش...بهجای در جمعهای خالطوری فر خوردن و میانمایه بودن و آههای شقشقای سر دادن...بهجای نوشتن: «چههمه نازند»...بهجای کسناله از غم-زبانی ناصر تقوایی نمینشستم به این خزعبلنویسیهای «چههمه دونگ»...بهجای اینکه حرص بخورم از مهندسی زبان نظام مهندسی...بهجای لندلند به اسرائیلیات گروه معماری...معماران هزارتوهای عنین...نمینشستم با اینحالت پر تبختر دیگران را تحقیر کنم و دم از فهم بالا بزنم...
من امروز از تمام نویسندهگانای که کتابهایشان بهترین اوقات زندهگیام را اشغال کردند...از تمام ناشرانای که بهترین لحظات ناب «چههمه شاد بودن» مرا گرفتند و نگذاشتند اخته باشم...از تمام فیلمسازان عمیقای که مرا غوص دادند در اقیانوس پهناور اندیشه...از تمام اندیشمندان...بیزاری میجویم...لعنت بر هرچه زلالی در عمق...کاش به روشنایی لُجّهی اقیانوسها کاریم نبود و در لَجَن پر از اکسیژن برکهها دلخوش بودم...
سوگند بر هرچه مقدساتی که دیگر مقدس نیست مرا...سوگند بر هرچه سوگند که بیهودهست مرا ...دیگر کاری با فکر ندارم...کاری با کتاب ندارم...کاری با عمق ندارم...
مر ا خلاص کنید از هرچه تفاوت...تفاوت برای اینهمه خرس ِ«خویش-به-خوابزده»؟...به این میگویند نفلهگی بابت هیچ...
لطفاً کف مرتب...