بي تو              

Monday, February 2, 2009

شعر آبنوسی

وقتی این خانم خوش‌گل ما با آن صدای فریبا و به‌غایت اهورایی‌اش از سفر قریب‌اش به کشور ایده‌آل‌ام ، انگلیس ، گفت خوش‌حال شدم که بعد عمری یک آدم حسابی دیدم که می‌خواهد مقدمات سفر به کشوری به غایت درست حسابی را فراهم آورد...دوست عزیز من وقتی از سفر سوییس توشه‌ی خوبی آورد، نشان داد چه‌قدر استعداد ویژه‌ای دارد و اگر تیزهوش است به یک نام و یک ژن تقلبی وابسته نی‌ست...و درحد هزار صفحه تست خرخوانی و یک دوره‌ی کامل خوش دک و پوز مثلاً کیش نی‌ست که بعدش از ته حلق‌ات بگویی: آی ام ساری و ساری را جوری بگویی که مخاطب‌ات برزخ «آ» و «او» را با رگ‌رگ‌اش حس کند...نه از آن جنس «کپی برابر با اصل» نبود...

دوست عزیز من وقتی آن‌روزها با من داستان‌ای را می‌نوشت و داستان را هر دو هم‌زمان به امان خدای‌مان بخشیدیم از دو رشته‌ی هم‌زمان که می‌بایست بخواند می‌گفت...در انگلیسی چیزی کم نداشت و می‌توانستی روی «وات‌س نو؟»اش (به قول بریتیش: نیو) حساب باز کنی...آن‌روز آن‌قدر خوش‌حال شدم که گویی من دو زبان اسپنیش و انگلیسی را هم‌زمان می‌گذارم...
.
.
.
شعرهای آبنوس را بی‌نهایت دوست دارم...
.
.
.
حالا که با خود می‌اندیشم حجم این درفت‌ها روز به روز افزوده می‌شود و حکایت دیلیت هم ، حکایت یک خداحافظی پر هیجان است...یک خداحافظی «پری‌ویوو»دار...
.
.
.
نه، این یادداشت را دیگر به درفت نمی‌فرستم...باید دوست عزیزم با رگ و پوست و خون‌اش حس کند چه‌قدر برای فردای او آرزوهای خوش دارم...