سعدي
بسمربالشهداءوالصديقين....
مدتي است كه ترياك پزانده ميبلعم...جنساش حرف ندارد...از جنوب آمده است...با معدهام چه ميكنم؟...
مدتي است يك خط در ميان شراب مينوشم... جنساش حرف ندارد...كار دست رفيق است...با معدهام چه ميكنم؟...
مدتي است از جنس خوب نميتوانم بگذرم...تا ته شب نشئهام...
چشمانام را به زور باز نگه ميدارم تا ببينم چه در اطرافام ميگذرد...خواب كما فيالسابق است...
از خانوم گراميام هم شرمنده نيستم...چون توي اين اوضاع خيلي روشنفكر است...حتم دارم كه هست...
حجم روياهاي غريب زياد شده است...همه را مثل سابق مينويسم...
كتابي زير دستام آمده است راجع به چند قبيله و مراسم ويژهشان...مشغول ترجمه هستم..
اگر خدايان ياري كنند براي انتشارات اميركبير است...با وسواس من در پيش بردن كار ، نميدانم اين كار مشترك به كجا ميرسد...بعيد نميدانم بزنم خوار و مادر ترجمه شريك را هم بگايم...
كار مشترك قبليمان آلفرد آدلر بود...
زياد اهل توي بوق و كرنا نيستم ، كتاب قبلي را بهگمانم هنوز در نشر ثالث بفروشند...زياد پيگيرش نيستم...حتي از كتاب سعدي كه خيلي دوستاش دارم هم پيگيري نكردم...كسي ديدش فاتحهاي هم نثار من كند...اگر ويراستار به هيكلاش ريده باز هم من خبر ندارم...ديگر حوصلهي پيگيري چيزي را ندارم...فقط سعدي را خيلي دوست دارم چون تمام خشم و خروش و دردهاي من در آن نهفته است...خاك بر سر ناشر و وزارت ارشاد اگر ياري به چاپاش نكرده باشند...
حوصلهي پيگيري ندارم...كسي اين كتاب را بخواند هم سعدي را خوب شناخته هم يك دور كامل تاريخ عنين و مزخرف ايران را دوره كرده است...و هم ميآموزد قلم شيرين و شيوا يعني چه...انقدر به خودم ايمان دارم و از آن راضي هستم...خلاصه خود دانيد...كسانيكه كتاب قبلي را با نام ناشر ميدانند سراغ همان را از همان ناشر بگيرند...فعلاً شايد بهسراغ مجموعهي ترجمه فيتزجرالد هم بروم كه خودم گرد آوردهام...جدي جدي خلاء-اش را حس ميكنم...خاصه آنكه ترجمه بسيار معمولي بنجامين باتن را در نشريه آزما ديدم كف دستم به خارش افتاد...
يك مجموعه داستان هم مدتهاست آماده دارم كه لياقت اوضاع نشر و فضاي داستاناي ايران نميدانم براي چاپاش...چون مطمئنام لابهلاي آثار مزخرف جايزهبگير گم ميشود...
خلاصه از احوالات ما خواسته باشيد حسابي نشئه و مشغول خلاقيت هستيم...
مدتي است كه ترياك پزانده ميبلعم...جنساش حرف ندارد...از جنوب آمده است...با معدهام چه ميكنم؟...
مدتي است يك خط در ميان شراب مينوشم... جنساش حرف ندارد...كار دست رفيق است...با معدهام چه ميكنم؟...
مدتي است از جنس خوب نميتوانم بگذرم...تا ته شب نشئهام...
چشمانام را به زور باز نگه ميدارم تا ببينم چه در اطرافام ميگذرد...خواب كما فيالسابق است...
از خانوم گراميام هم شرمنده نيستم...چون توي اين اوضاع خيلي روشنفكر است...حتم دارم كه هست...
حجم روياهاي غريب زياد شده است...همه را مثل سابق مينويسم...
كتابي زير دستام آمده است راجع به چند قبيله و مراسم ويژهشان...مشغول ترجمه هستم..
اگر خدايان ياري كنند براي انتشارات اميركبير است...با وسواس من در پيش بردن كار ، نميدانم اين كار مشترك به كجا ميرسد...بعيد نميدانم بزنم خوار و مادر ترجمه شريك را هم بگايم...
كار مشترك قبليمان آلفرد آدلر بود...
زياد اهل توي بوق و كرنا نيستم ، كتاب قبلي را بهگمانم هنوز در نشر ثالث بفروشند...زياد پيگيرش نيستم...حتي از كتاب سعدي كه خيلي دوستاش دارم هم پيگيري نكردم...كسي ديدش فاتحهاي هم نثار من كند...اگر ويراستار به هيكلاش ريده باز هم من خبر ندارم...ديگر حوصلهي پيگيري چيزي را ندارم...فقط سعدي را خيلي دوست دارم چون تمام خشم و خروش و دردهاي من در آن نهفته است...خاك بر سر ناشر و وزارت ارشاد اگر ياري به چاپاش نكرده باشند...
حوصلهي پيگيري ندارم...كسي اين كتاب را بخواند هم سعدي را خوب شناخته هم يك دور كامل تاريخ عنين و مزخرف ايران را دوره كرده است...و هم ميآموزد قلم شيرين و شيوا يعني چه...انقدر به خودم ايمان دارم و از آن راضي هستم...خلاصه خود دانيد...كسانيكه كتاب قبلي را با نام ناشر ميدانند سراغ همان را از همان ناشر بگيرند...فعلاً شايد بهسراغ مجموعهي ترجمه فيتزجرالد هم بروم كه خودم گرد آوردهام...جدي جدي خلاء-اش را حس ميكنم...خاصه آنكه ترجمه بسيار معمولي بنجامين باتن را در نشريه آزما ديدم كف دستم به خارش افتاد...
يك مجموعه داستان هم مدتهاست آماده دارم كه لياقت اوضاع نشر و فضاي داستاناي ايران نميدانم براي چاپاش...چون مطمئنام لابهلاي آثار مزخرف جايزهبگير گم ميشود...
خلاصه از احوالات ما خواسته باشيد حسابي نشئه و مشغول خلاقيت هستيم...