بي تو              

Tuesday, April 28, 2009

Quiz

@
طرف‌هاي بلوار برزخ شمالي ،‌ نرسيده به پل اجتهاد ،‌ تقاطع اجلال جنوبي...خانه‌اي خواستم براي گولد كوئيست آفيس كنم...وقتي خانه را گشتم ، به عادت معمول كشف و شهود ، پر از نوار بهداشتي و دستمال كاغذي بود و بسته‌هاي كاندوم با طعم‌هاي متفاوت و ضخامت‌هاي متفاوت...حس شاعرانه‌اي داشتم...


@
وقتي راننده‌ي آژانس شدم ، ايمان آوردم كه يك جاكش فرهنگي هستم...خانومه هرجا مي‌رسوندم‌اش مي‌گفت نيم ساعت ديگه بر مي‌گردم...مشتري سرپايي مي‌كردش و تو راه ِمشتري ِبعدي از آينه مي‌ديدم سرپايي تجديد آرايش مي‌كرد...


@
وقتي مامور قبوض تله‌فون شدم ، ديدم مصرف تله فون ثابت خيلي كم شده...با يه حساب سر دستي فهميدم ايرانسل نقش ويژه اي در خودكفايي داشته است...حالا تله فون هاي ثابت فقط به درد سفارش فست فود خانوم هايي مي خورد كه قول يك شب تماشايي به شوهر خيانت پيشه شان داده اند و شوهر به فكر خريد كرم حلزون براي دل‌بر فردا ست ...


@
مردان باهوش زنان را آزار مي‌دهند اما زن باهوش خودش را آزار مي‌دهد ، پس خنگي تا اطلاع‌ ثانوي توصيه مي‌شود...


@
مرد طناز جيب خالي داشت...
مرد ملاك جيب مرد طناز را مي‌توانست پر كند...
زن طنزدوست ، به جيب پر پول مرد طناز توجه داشت...
مرد ملاك اهميتي به طنز نمي‌داد...
طنز ، هديه‌ي مرد ملاك بود به جيب خالي مرد طناز...
مرد طناز نوشت: «كفتر كشته پروندن نداره»...مرد ملاك شعار تبليغاتي جيب‌هاي خالي خواند و خنديد...
مرد طناز گفت: من به كسي راي مي‌دهم كه مرا بخنداند...
مرد ملاك مي‌خندد هم‌چنان...


@
به افتخار دوستم جنب ستاد انتخاباتي تخمه‌فروشي زده‌ام...


@
پدر باجناق شهيدم به خواب‌ام آمد و گفت: پسر شهيدم گفت: آن‌ها كه با سربند سبز شهيد شدند ماندني‌اند آنان كه با سربند سرخ شهيد شدند رفتني‌اند...باجناق شهيدم ، بدون سربند شهيد شد...


@
شوراي حل اختلاف نسخه‌خوانان مشغول تصويب طرح دو فوريتي دست‌خط حافظ بودند...وقتي فهميدم حافظ به‌جاي تحرير اشعارش به خط خوش نستعليق با فونت بدر « واژه‌پرداز»اش تايپ مي‌كرده است، نفس راحتي كشيدم...


@
در آبادي ما به درختان توت‌اي كه بار نمي‌دهند و مخصوص خوراك كرم نوقان هستند ، « توتين » مي‌گويند...هميشه عاشق اين‌گونه نسبت‌هاي « ي و نون » بوده‌ام...
خوراك فكري روشن‌فكران پيله‌تنيده برگ درخت‌اي به نام « اصلاحين » است...


@
داستان‌اي نوشتم كاملاً با نتيجه‌ي اخلاقي...در پايان داستان ، راوي ، گل بازي «شب بيست و يك» را رو مي‌كند...يك هسته‌ي زيتون است و همه به سرانجام خوش مي‌رسند...
اكنون هسته‌ي زيتون را در خاك اسيدي باغ‌چه‌ام كاشتم...


@
مامور متخلف راهنمايي خودش را جريمه كرد و يك‌روز تمام هيچ متخلف‌اي را جريمه نكرد...


@
به فيس بوك به‌خاطر دوستان باهوش معتاد شده‌ام...همه هم‌ديگر را مي‌آزاريم...
آخرين‌بار در فيس بوك نوشتم:

در زنده‌گي كوئيزهايي ست كه روح را در انزوا مي‌خورد و مي‌تراشد...

براي مجتبا نوشتم:

در شهر لي‌لي‌پوتي‌ها گالي‌ور «گنده باقالي» است


@
ام‌روز خانه‌ام را به سمت قنات پشت خندق ترك كردم...


@
: باباجون اين مردم اصلا رارندگي بلد نيستن

_ رارندگي؟

: بله...رارندگي...فقط پدال گاز و دنده رو بلتن

_ آهان

: نه آيين رارندگي ، نه قانون بلدن

_ حاجاقا اين دوتا كه يكي‌ان؟

: نه جونم فرق دارن...شرمنده‌ها...به گمونم تو هم تاي خودشون باشي...ببينم اين تابلوي چيه؟...

ــ از لحاظ قانوني يعني دور برگردان...از لحاظ آيين‌نامه يعني كاهش بار ترافيك

@
انجمن تيزهوشان مرده

تيزهوشان همه چيز را به همه چيز وصل مي‌كنند...يك پارانوياي شيرين دارند...اين تيزهوشان را عده‌اي برادر ارزشي براي كارهاي عملياتي به استخدام خود در مي‌آورند تا از تيزهوشي آن‌ها بهره برند...يكي‌شان مي‌گويد از هوش ما بي‌گاري مي‌كشند...درست مثل «گزارش اقليت»...اين تيزهوشان بخش مي‌شوند...دسته‌اي به وزارت ارشاد مي‌روند...دسته‌اي ديگر به وزارت اطلاعات...يكي از تيزهوشان كه از عاقبت خود مي‌ترسد مي‌كوشد نظرات هذيان آلودي بدهد...اما كم‌كم نظرات‌اش درست‌تر از آب در مي‌آيد و سرآمد تيزهوشان مي‌شود...او حالا از شاخك‌هاي خود مي‌ترسد...بايد به فكر چاره‌اي باشد...مثل آرنولد در فيلم «ترميناتور» خودش را فنا كند تا از شر مقدس‌اش رها شوند...تيزهوش به مرگ خويش مي‌انديشد كه ناگهان عاشق مي‌شود..عشق خود به خود او را در يك منگي نشئه‌بار مي‌اندازد و به گفته‌ي پزشكان تمام سلول‌هاي تن‌اش را به خدمت عشق مي‌گيرد...لاغرتر و كم حواس‌تر مي‌شود...تا اين‌كه برادران ارزشي تصميم مي‌گيرند معشوقه را از راه به در كنند و تيزهوش را به مسير واقعي برگردانند...معشوقه يك‌باره تيزهوش را از راه به در مي‌كند...تيزهوش تمام ذهن‌اش را به كار مي‌گيرد تا ببيند چه‌گونه مي‌تواند معشوقه را به راه آورد...پينگ پانگ تلاش تيزهوش و برادران ارزشي و نقش خاكستري معشوقه درام را مي‌سازد...

تيزهوش: خط بكش...سه كمان بالا...دو وتر پايين...سه زاويه‌ي تند...پنج قطر سايه‌به‌سايه...

معشوقه: هندسه‌ي اقليدسي ني‌ست اين...فرض بر كمان ابروي يار...وَ تَر حَزْم عاشق...زاويه‌ي تند چروك پوست معشوق چريك...

برادر ارزشي: شيردلي مي‌خواهد...چه با گوپال...چه بي‌يال افشان...چه به رنگ كبود نيلوفري رُسته بر مرداب...چه چون موج برافروخته‌ي فاخته بر كنگره‌هاي كوكو...شيردلي مي‌خواهد عاشقي...


@
مترجم راه‌نماي زبان انديشه است...مترجم بي‌رودربايستي به‌جاي زبان حلقوم تو مي‌شنود...و كمي با احتياط ، به‌جاي تو گمان مي‌برد...مترجم در مرز حجب و طغيان است.


@
اگر به من باشد از همين متن خيلي عالي و دقيق يك نمايش‌نامه ابزورد در يك پرده مي‌نويسم...حرف نخواهد داشت...نويسنده اين يادداشت را استاد دانش‌گاه رشته آمار مي‌گذارم كه ناگهان عاشق مي‌شود...عاشق يك دختر كند ذهن...اما استاد براي رسيدن به دختر مجبور است پا روي نكته‌هاي دقيق بگذارد...براي اين تغيير يواش يواش ، ابتدا سراغ مشاور مي‌رود...اما بي‌فايده است...استاد مجبور به تغيير بنيادين است...در نهايت به قول معروف وقتي كاملا وا مي‌دهد متوجه چيز غريبي مي‌شود...دختر كند ذهن عاشق خنده‌هاي يك دندان پزشك است...اين تم را توي يكي ديگر از داستانهايم به كار برده‌ام...آنجا از زاويه‌اي ديگر به پديده‌ي دكتر دندان پزشك پرداخته‌ام...

داستان اين‌طور آغاز مي‌شود:

«وقتي دندان عقل‌ات را پر مي‌كني مراقب چشمك دكتر باش»

داستان دقيقاً ‌با همين جمله‌ي هشدار دهنده آغاز مي‌شود. داستاني كه با جوهر قرمز نوشته مي‌شود.

اما فرازهايي از داستان:

مثل هميشه كه غذاي ماهي‌ها را توي آكواريوم مي‌ريخت و بعد دندان‌هايش را مسواك مي‌زد ؛ درست مثل يك مراسم تدفين شاعرانه قدم‌هايش را مي‌شمرد و آهسته خودش را مي‌خاراند. بيش‌تر دور ناف‌اش را ؛ طوري‌ انگشت وسطش را دور ناف مي‌گرداند كه احساس مي‌كرد يخ توي پياله را با همان انگشت هم مي‌زند. اين حس هر وقت ترش مي‌كرد به سراغ‌اش مي‌‌آمد. لحظه‌ي بي‌نظيري بود. يك جور طعم لزج تفاله‌ي چاي را داشت...وقتي‌كه به جاي يك نخ سيگار مجبور به بلعيدن‌اش بود...مجبور بود زبري چوب تفاله را به نيش بكشد...خوب زير زبان‌اش مزمزه كند...
اين موضوع شبيه يك كلك قديمي بود...يك كلك ساده اما بسيار جدي كه شباهت‌هاي قريب دو واژه‌ي مشكوك را در نظرش همانند يك متافيزيك دقيقاً‌ يوناني تداعي مي‌كرد...
از خاطرات يک شهروند درجه يک


منبع عكس: يادم ني‌ست