بي تو              

Friday, June 19, 2009

سينه‌ام سنگين است

تمام راه‌ها انگار بايد به قوه‌ي شهود ختم بشود...چشمان‌ام را مي‌بندم و به سختي از عمق جان‌ام نفس دردآلودي به ريه‌هاي‌ام فرو مي‌برم و به فردا مي‌انديشم...

صداهاي گنگ‌اي مي‌شنوم...سينه‌ام سنگيني مي‌كند...پلك راست‌ام روي چشم‌ام افتاده‌ است...مي‌خواهم دست راست‌ام را به عادت هميشه‌گي بلند كنم و جلوي چشم‌ام را كمي بمالم...اما دست‌ راست‌ام بلند نمي‌شود...متوجه مي‌شوم به پشت افتاده‌ام...انگار سفت به كف چيزي ميخ شده‌ام...آن‌قدر سنگين‌ام كه تكان نمي‌توانم بخورم...صداها واضح‌تر مي‌شود...سينه‌ام سنگين‌تر شده است و دهان‌ام را چيزي شور پر كرده ‌است...تف مي‌كنم...چيزي نمي‌بينم...كمي سرفه مي‌كنم تا سر سينه ام سبك‌تر شود...مايع لزج سرخ‌رنگي فشه مي‌زند...صداها واضح‌تر مي‌شود...حالا ديگر احساس مي‌كنم بدن‌ام سخت گزگز مي‌كند...كرخت‌اي دردآلودي در تن‌ام لحظه‌به‌لحظه منتشر مي‌شود و همه‌ي تن‌ام را فرا مي‌گيرد...صداها واضح‌تر مي‌شود...باز سرفه مي‌كنم و خون فشه مي‌زند از گوشه‌ي گلوي‌ام...صدا واضح‌تر مي‌شود...زني ريز مي‌گريد...صدا را مي‌شناسم...صداي شهرزاد من است...حالا مي‌بينم‌اش...تار و ناروشن...صورت‌اش را به چشمان‌ام مي‌چسباند و سوزناك مي‌گويد: چيزي‌‌ات‌ نمي‌شود...
شهرزاد دستي بر صورت‌ام مي‌كشد و مي‌گويد: عزيزكم...تو ديگر چه‌را؟...

حتي شهرزاد هم باورش نمي‌شود...او نيز نمي‌داند درست روي صفحه‌ي عددي جادويي كاغذ تمام كرده‌ام...روي عدد شناس‌نامه‌ام...او نيز نمي‌داند كه براي خريد كاغذ مي‌رفتم...او نيز از كتاب زنده‌گي‌نامه‌ي من چيزي نمي‌داند...

شهرزاد ريز مي‌گريد...خون از حنجره‌ام فشه مي‌زند...دست چپ‌ام را بلند مي‌كنم...دوست دارم عدد دو را نشان‌اش بدهم...اين رمز من و اوست براي يك نخ سيگار...شهرزاد پاكت 57 را از جيب‌اش درمي‌آورد و نخ آخرش را كنج لب‌ام مي‌گذارد و عدد 57 خيلي زيبا مچاله مي‌شود و از پنجره به بيرون پرتاب مي‌شود...هيچ تكان‌هاي ماشين را حس نمي‌كنم...ديگر هيچ دردي ندارم..دور حنجره‌ام روسري نيل‌گون شهرزادم گره خورده است...شهرزاد مي‌خندد و مي‌گويد: ديدي تو هم ناخواسته سبز شدي؟...با انگشت بي‌حس‌ام در فضاي تهي بالاي سر-ام مي‌نويسم: وه كه چه سبز سرخ‌اي! و به اين‌كه من هم كور رنگ‌ام مي‌خنديم...هر دو...مي‌خنديم...حالا همه رنگ‌ها سبز است...آبي سبز است...سرخ سبز است...حالا تابلوي آفتاب‌گردان ون‌گوف نازنين هم سبز است...روسري نيل‌گون شهرزاد هم سبز است...

صداها دوباره گنگ و گنگ‌تر مي‌شود...صداي مردي در گوش‌ام طنين مي‌اندازد كه خيلي قاطع مي‌گويد: مسووليت عواقب بعدي به عهده‌ي..ديگر حوصله‌ي شنيدن هم ندارم...صدا گنگ و گنگ‌تر مي‌شود و من تنها تصويري كه به‌خاطر مي‌آورم شماره‌‌ي شناس‌نامه‌‌اي‌ست كه جلد سرخ دارد...