اميرخان ، نترس
زمان صدرات ميرحسين موسوي با مادرم زندهگي ميكردم...در آن دوران سياه و مخوف به بهانهي اكتشاف خانههاي تيمي با فرمان تاريخي امام و بهياري كميتههاي ثارالله...به خانهها شب و نيمهشب يورش ميبردند و محلهبهمحله نزديك و نزديكتر ميشدند...چهرهي مردهي مادرم ديدني بود...ضربان قلبم با ديدن چهرهاش بالا ميرفت...اين زن از چه ميترسيد؟...هر روز خبر يورش به خانهاي به گوش ميرسيد...و آخرين خبر...يورش به خانهي همكار پدرم...يورش نيمهشب از درب پشتي...و زناي كه تا پايان عمر ديوانه و پريشان ماند...ماموران با پوتين به خانهها ميريختند...حرمت فرشهايي كه پاهاي برهنه ميزبان خدايشان بودند ،ميشكستند و سجاده گلگون ميكردند و بهياد پروردگار خويش سجدهي شكر بر اين حكومت عدل و داد ميبردند...ماموران اما هرآنچه بود غارت ميكردند...حتي هنوز داشتن كتاب ماكسيم گوركي ، با همان الگوي كهنهي ساواك ، هنوز جرم داشت...اما جهل نيز بارها به كمك ميآمد...ماموران مخلص و ذوب در ولايت امر ، كه به ظاهر تنها در انتصاب اوامر دخالت داشت و همهچيز تفكيك بود ، تنها به نامهاي آشنا خو گرفته بودند...و در اين ميان كتاباي بود از «علي مير فطروس» كه داشتناش كم از حكم مرگ نداشت...بهشرط آنكه مامورگرامي هم ميشناخت، كه تنها نوار مغناطيسي كاستهاي فيلمكوچك T-7 همسايه را ميشناخت كه از لاي رختچركها بيرون ميكشيدش كه فقط با آن فيلمهاي « ابرام تاتليس» ميديدي و ته ِتهاش با «شعله» و «سنگام» نرد عشق ميباختي...در آن هنگامه كس اگر «حلاج» مير فطروس را ميشناخت يعني با كتابخوانان دمخور بود...كه لابهلاي صفحات موسيقي ِ بيگرام ، مانده بود و پيشتر دست روزگار سوزن پيكآپاش را بهقهر شكانده بود و حالا فقط صفحات 45 دور «علي نظري» و «حسن شجاعي» و «مهوش خدابيامرز» و «داوود مقامي نور به قبر باريده» فقط رد جاپاهاي گلي پوتين را يادگار داشت و مادر در اين فاصله فقط برگههاي پاسور بابا را ريز ريز ميكرد و توي چاه زير زمين ميريخت...و آنها فقط گويا به دنبال خشاب پر بودند و «سهراهي»هاي دكوري روي رفها و آن تپانچهي سر پر بابا بزرگ كه به حكم چخوف نازنين بايد روزي شليك ميشد فقط مد نظر داشتند...كس اگر اما حلاج ميرفطروس را ميشناخت يعني پيوند عميق طناب دار يك چريك را با فرمان تاريخي امام نيز مي فهميد...اما او تنها به يك پرسش بسنده ميكرد...اين كتاب چيست؟...و توي رند با دهانات صداي ساز نداف را بلند ميكردي و زنبوركاي تم پدرخوانده را در گوش پاسدار وظيفه قربانعلي يوسفي صادره از كوههاي شادقليخان به رنج هزارسالهات مينواختي و ميگفتي: حلاج يعني اين...او توجيه ميشد و مادر اشك بر پهناي صورتاش «هاه» ميكرد و دلات ميخواست مادر را به جبران سالها هراس در آغوش بگيري...
من فرزند چنين هراسي هستم...
من فرزند چنين هراسي هستم...