مرغ سحر جان
از گوشه كنار خبر دستگيري دوستان و ضرب و شتم آنان را ميشنوم...
راستش زياد به اوضاع خودم هم اطمينان ندارم باز دوباره موقع تماسهاي تلهفونيم صداي بوقبوقهاي مشكوك شنيده ميشود...باز حس خوبي ندارم و راستاش زياد با كند شدن حركت اتومبيلي در كنارم و صداي ويراژ موتوري پشت سر-ام حس خوبي ندارم...امروز تكليف خانوادهام را هم روشن كردم...به آنها گفتم زياد نگران نباشند و شمارهي دو دوست را به آنها دادهام كه براي روز مبادا آنان را مطلع كنند...اگر شباي نيمهشباي ريختند توي خانه...ديگر نگران قلب هيچكس نيستم...اما ميدانم آنها محكمتر از اينهايند...شماره تلهفون من در دفتر دوستاناي دستكم ثبت است كه ممكن است ردي براي ارتباطات به آنها بدهد...از حالا ميدانم چه حسي موقع بازجويي خواهم داشت...خاطرات قديمي دوباره در من زنده ميشود...احتمالاً باز به سيم آخر ميزنم و هوار ميكشم و مثل سگ ميترسم...غرش خودم را خوب ميشناسم...
اما يكچيز را مطمئنام...اولين كتاباي كه از من پيدا كنند كتاب قطوريست كه اينروزها بدجور خوشخوان است...ميتوانيد نام كتاب را حدس بزنيد؟
همهي اينها به كنار...صادقانه مينويسم: چهرا حسين درخشان را همهي ما فراموش كرديم؟...الان در چه وضعيست؟...آزاد است؟...يك همكار صديق است؟...زير شكنجه است؟...زنده است؟...
فراموشي گاهي بدجور مثل همين حالا كه مرا خفت كرده است ما را ضربه فني ميكند...فعلاً كه دارم مينويسم...
وحشتاي كه اينروزها توي چشمان دوستان و قرمزي وحشتناك چشمان خودم ميبينم شايد حكايت از تعبير آن خوابهاي شوم باشد...با اينحال هيچ حوصلهي خالي كردن هاردم را ندارم...هيچ آمادهي بكآپ گرفتن ندارم...ميگذارم اين اتوبوس مرا با خود به ته دره ببرد...خيلي خستهام...خيلي
خودم را براي فراموشي آماده كردهام...يعني كي و كجا در يكي از اين خيابانها صداي جيغ لاستيكاي پشت سر خودم ميشنوم و با مشت و لگد روانهي يك خودرو ميشوم؟...يعني كي و چهطور فراموش ميشوم؟...آيا اين شبها ميتوانم درست بخوابم؟...خوشبختانه من هميشه مرغ سحر-ام...رفيق فابريك خروس بيمحل كه شبها تا كلهي صبح خاطرات دردناك همديگر را مرور ميكنند و هر بامداد شهرزاد عزيز آنها را روي كاغذش ميآورد...
مرغ سحر جان! اينبار را بهجان عزيزت قسم ميدهم ديگر ناله سر نكن...كمي هم از كفترهاي چاهي زندهگي بياموز...بس كن تو را بهخدا..دلام گرفت...بس كن.
راستش زياد به اوضاع خودم هم اطمينان ندارم باز دوباره موقع تماسهاي تلهفونيم صداي بوقبوقهاي مشكوك شنيده ميشود...باز حس خوبي ندارم و راستاش زياد با كند شدن حركت اتومبيلي در كنارم و صداي ويراژ موتوري پشت سر-ام حس خوبي ندارم...امروز تكليف خانوادهام را هم روشن كردم...به آنها گفتم زياد نگران نباشند و شمارهي دو دوست را به آنها دادهام كه براي روز مبادا آنان را مطلع كنند...اگر شباي نيمهشباي ريختند توي خانه...ديگر نگران قلب هيچكس نيستم...اما ميدانم آنها محكمتر از اينهايند...شماره تلهفون من در دفتر دوستاناي دستكم ثبت است كه ممكن است ردي براي ارتباطات به آنها بدهد...از حالا ميدانم چه حسي موقع بازجويي خواهم داشت...خاطرات قديمي دوباره در من زنده ميشود...احتمالاً باز به سيم آخر ميزنم و هوار ميكشم و مثل سگ ميترسم...غرش خودم را خوب ميشناسم...
اما يكچيز را مطمئنام...اولين كتاباي كه از من پيدا كنند كتاب قطوريست كه اينروزها بدجور خوشخوان است...ميتوانيد نام كتاب را حدس بزنيد؟
همهي اينها به كنار...صادقانه مينويسم: چهرا حسين درخشان را همهي ما فراموش كرديم؟...الان در چه وضعيست؟...آزاد است؟...يك همكار صديق است؟...زير شكنجه است؟...زنده است؟...
فراموشي گاهي بدجور مثل همين حالا كه مرا خفت كرده است ما را ضربه فني ميكند...فعلاً كه دارم مينويسم...
وحشتاي كه اينروزها توي چشمان دوستان و قرمزي وحشتناك چشمان خودم ميبينم شايد حكايت از تعبير آن خوابهاي شوم باشد...با اينحال هيچ حوصلهي خالي كردن هاردم را ندارم...هيچ آمادهي بكآپ گرفتن ندارم...ميگذارم اين اتوبوس مرا با خود به ته دره ببرد...خيلي خستهام...خيلي
خودم را براي فراموشي آماده كردهام...يعني كي و كجا در يكي از اين خيابانها صداي جيغ لاستيكاي پشت سر خودم ميشنوم و با مشت و لگد روانهي يك خودرو ميشوم؟...يعني كي و چهطور فراموش ميشوم؟...آيا اين شبها ميتوانم درست بخوابم؟...خوشبختانه من هميشه مرغ سحر-ام...رفيق فابريك خروس بيمحل كه شبها تا كلهي صبح خاطرات دردناك همديگر را مرور ميكنند و هر بامداد شهرزاد عزيز آنها را روي كاغذش ميآورد...
مرغ سحر جان! اينبار را بهجان عزيزت قسم ميدهم ديگر ناله سر نكن...كمي هم از كفترهاي چاهي زندهگي بياموز...بس كن تو را بهخدا..دلام گرفت...بس كن.