در گلستانه
دشتهايي چه فراخ
كوههايي چه بلند
در گلستانه چه بوي علفي ميآمد؟
من دراين آبادي پي چيزي ميگشتم
پي خوابي شايد
پي نوري ، ريگاي ، لبخندي
پشت تبريزيها
غفلت پاكي بود كه صدايام ميزد
پاي نيزاري ماندم باد ميآمد گوش دادم
چه كسي با من حرف ميزد؟
سوسماري لغزيد
راه افتادم
يونجهزاري سر راه
بعد جاليز خيار ، بوتههاي گل رنگ
و فراموشي خاك
لب آبي
گيوهها را كندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنام هوشيار است
نكند اندوهاي ، سر رسد از پس كوه
چه كسي پشت درختان است ؟
هيچ ميچرد گاوي در كرد
ظهر تابستان است
سايهها ميدانند كه چه تابستاني است
سايههايي بي لك
گوشهاي روشن و پاك
كودكان احساس! جاي بازي اينجاست
زندهگي خالي نيست
مهرباني هست سيب هست ايمان هست
آري تا شقايق هست زندهگي بايد كرد
در دلام چيزي هست مثل يك بيشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بيتابام كه دلام ميخواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر كوه
دورها آوايي است كه مرا ميخواند ...
كوههايي چه بلند
در گلستانه چه بوي علفي ميآمد؟
من دراين آبادي پي چيزي ميگشتم
پي خوابي شايد
پي نوري ، ريگاي ، لبخندي
پشت تبريزيها
غفلت پاكي بود كه صدايام ميزد
پاي نيزاري ماندم باد ميآمد گوش دادم
چه كسي با من حرف ميزد؟
سوسماري لغزيد
راه افتادم
يونجهزاري سر راه
بعد جاليز خيار ، بوتههاي گل رنگ
و فراموشي خاك
لب آبي
گيوهها را كندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنام هوشيار است
نكند اندوهاي ، سر رسد از پس كوه
چه كسي پشت درختان است ؟
هيچ ميچرد گاوي در كرد
ظهر تابستان است
سايهها ميدانند كه چه تابستاني است
سايههايي بي لك
گوشهاي روشن و پاك
كودكان احساس! جاي بازي اينجاست
زندهگي خالي نيست
مهرباني هست سيب هست ايمان هست
آري تا شقايق هست زندهگي بايد كرد
در دلام چيزي هست مثل يك بيشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بيتابام كه دلام ميخواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر كوه
دورها آوايي است كه مرا ميخواند ...