اجازه هست؟
با خودم ميگويم چه بد شده است آدمهاي خوشقلم را توي اين وبلاگستان كمتر ميشناسم وقتي ميبينم يكي از دوستانام اينقدر عالي نوشته است...و من تعداد اين دوستان را كمتر ميشناسم...مثلاً فكر ميكنم دوست هلنديام ، « miss old » ذهن خلاقاي دارد براي دنياي استعاري مورد علاقهام كه مرا ناخودآگاه ياد رومن پولانسكي مياندازد...با همان لحن ِتهخطي ِسرد ِاميدوار ! اما نمينويسد و شايد دوست ندارد نوشتههاش را نشانام بدهد...مثلاً همين حامد الف. كه اگر كمي شلختهگي تعمدي را كنار بگذارد ميتوان نوشتهاش را توي چشم خيلي از اين وبلاگهاي در پيت با مخاطب بالا زد...اما چه كنم كه تعداد اين دوستان كم است و من هم عجالتاً بايد با تكتوك رو شده از زير دستان اين دوستانام حال كنم...مثل اين داستان بينظير آبنوس كه رونويسي ميكنم:
ما که از اول با هم خوب نبودیم
یعنی همان هفتهی اول ترم اول که بنا شد دو نفری با هم یک دیالوگ حاضر کنیم. ترم سه رفتیم درس استاد رو حذف کردیم. یک جورهایی از دید ما توهین کرده بود به همین سیفُل، پا شده بودم با بساطم از کلاس زده بودم و بیرون و بعد بقیه و کلاس تعطیل شد و واحد حذف شد و از این قلدربازی ها. به من میگفت دخترک. ولی هرجا پیدام میشد بلند بلند اَخ و تف میکرد که باز این اومد. معمولا مستقیم با هم حرف نمیزدیم، همیشه حرفهاش را میداد بچههای دیگه، من هم جوابهام را میدادم بچههای دیگه، توی روی خودم میگفت: من رو با این دهن به دهن نکنین هرجا به هم میرسیدیم طور مثلا بدی میگفت: به تو سلام یاد ندادن؟ من لج میکردم. سلام نمیکردم. دور و برش میپلکیدم هرقدر میخواستم که هی بگوید اه ... این. میشد که بلند میشد میرفت چون من بودم یا جا عوض میکرد که کنار هم نباشیم. فقط سر یک چیز مستقیم با من حرف میزد و آن هم فروید بود. که کم بود.
اگر من میپرسیدم این اهل کجاست؟ با لهجهی اهوازی میگفت بچه ی آملام. میگفتم برادر داره؟ میگفت 12 تا خواهر دارم. هیچوقت راست نمیگفت به من. نه فهمیدم راست راستی بچهی کجاست نه فهمیدم چند ساله ست. نه فهمیدم عاقبت سربازی رفته یا فرزند شهید بوده و معاف شده. این اواخر پشت سرم برای کنکور ارشد میخواند. میگفتم کنکور میدی؟ جواب سربالا میداد. میگفت سلام یادت ندادن؟ سلام نمیکردم. میگفت جلوی من نشین. جلوش میشستم. نق میزد. میگفت دخترک ِ بیب. همین بود همیشه.
آخرینباری که حرف زدیم حرف انتخابات بود. نمیگفت به کی رای میده و من رو برای دلایلام و انتخابام مسخره میکرد. میگفت برو دوباره بخون جزوههاتو. آخرینبار تقریبا بحث کردیم. از کلاس که بیرون میرفتم گفتم اول دلیل بیار. پشت سرم از فاصلهی دوری آمد. وسط راهرو داد زد یک سوال پرسید. شاید گفت مثلا بریم ایرج چای بخوریم؟ یادم نیست. یادم رفته.
بههم که میرسیدیم شیرین اوه اوه میگفت که یعنی باز شروع شد. سگ و گربه.
اول هفته آمد تهران، از مریم جزوه گرفت برای امتحان سه شنبه. مریم میگفت توی شلوغی ونک زنگ زد گفت اینجا جلوی چشمام دختره رو زدن. زیاد زدن.
یکی از بچهها میگفت وقتی با باتوم و لگد میزدن، فریاد میزده: یا زهرا
منبع: آبنوس
جاهايي دوست داشتم طوري ديگر مينوشتم...(ببخشيد)...مينوشت...با اينحال، اين داستان عالي را با لذت توي وبلاگام رونويسي ميكنم تا فكر كنم خودم نوشتهام و سطرهايي خودم افزودهام يا كاستهام و يا فعلاي بهاختيار خويش فعال كردهام...تا بيشتر كيف كنم...
اجازه هست اين يادداشت را يك داستان عالي بخوانم؟ اجازه هست؟
ما که از اول با هم خوب نبودیم
یعنی همان هفتهی اول ترم اول که بنا شد دو نفری با هم یک دیالوگ حاضر کنیم. ترم سه رفتیم درس استاد رو حذف کردیم. یک جورهایی از دید ما توهین کرده بود به همین سیفُل، پا شده بودم با بساطم از کلاس زده بودم و بیرون و بعد بقیه و کلاس تعطیل شد و واحد حذف شد و از این قلدربازی ها. به من میگفت دخترک. ولی هرجا پیدام میشد بلند بلند اَخ و تف میکرد که باز این اومد. معمولا مستقیم با هم حرف نمیزدیم، همیشه حرفهاش را میداد بچههای دیگه، من هم جوابهام را میدادم بچههای دیگه، توی روی خودم میگفت: من رو با این دهن به دهن نکنین هرجا به هم میرسیدیم طور مثلا بدی میگفت: به تو سلام یاد ندادن؟ من لج میکردم. سلام نمیکردم. دور و برش میپلکیدم هرقدر میخواستم که هی بگوید اه ... این. میشد که بلند میشد میرفت چون من بودم یا جا عوض میکرد که کنار هم نباشیم. فقط سر یک چیز مستقیم با من حرف میزد و آن هم فروید بود. که کم بود.
اگر من میپرسیدم این اهل کجاست؟ با لهجهی اهوازی میگفت بچه ی آملام. میگفتم برادر داره؟ میگفت 12 تا خواهر دارم. هیچوقت راست نمیگفت به من. نه فهمیدم راست راستی بچهی کجاست نه فهمیدم چند ساله ست. نه فهمیدم عاقبت سربازی رفته یا فرزند شهید بوده و معاف شده. این اواخر پشت سرم برای کنکور ارشد میخواند. میگفتم کنکور میدی؟ جواب سربالا میداد. میگفت سلام یادت ندادن؟ سلام نمیکردم. میگفت جلوی من نشین. جلوش میشستم. نق میزد. میگفت دخترک ِ بیب. همین بود همیشه.
آخرینباری که حرف زدیم حرف انتخابات بود. نمیگفت به کی رای میده و من رو برای دلایلام و انتخابام مسخره میکرد. میگفت برو دوباره بخون جزوههاتو. آخرینبار تقریبا بحث کردیم. از کلاس که بیرون میرفتم گفتم اول دلیل بیار. پشت سرم از فاصلهی دوری آمد. وسط راهرو داد زد یک سوال پرسید. شاید گفت مثلا بریم ایرج چای بخوریم؟ یادم نیست. یادم رفته.
بههم که میرسیدیم شیرین اوه اوه میگفت که یعنی باز شروع شد. سگ و گربه.
اول هفته آمد تهران، از مریم جزوه گرفت برای امتحان سه شنبه. مریم میگفت توی شلوغی ونک زنگ زد گفت اینجا جلوی چشمام دختره رو زدن. زیاد زدن.
یکی از بچهها میگفت وقتی با باتوم و لگد میزدن، فریاد میزده: یا زهرا
منبع: آبنوس
جاهايي دوست داشتم طوري ديگر مينوشتم...(ببخشيد)...مينوشت...با اينحال، اين داستان عالي را با لذت توي وبلاگام رونويسي ميكنم تا فكر كنم خودم نوشتهام و سطرهايي خودم افزودهام يا كاستهام و يا فعلاي بهاختيار خويش فعال كردهام...تا بيشتر كيف كنم...
اجازه هست اين يادداشت را يك داستان عالي بخوانم؟ اجازه هست؟