بي تو              

Monday, July 6, 2009

به همين ساده‌گي

فرهاد نازنين‌ام چند شب پيش زنگ زد و كلي داغ كرده ‌بود از دوست مشترك‌مان ، عمو مهرداد ، ناليد و از دفاعيه‌ي مبسوط او خروشيد...فرهاد نازنين‌ام بايد خشم مرا هم تاب مي‌آورد...اما نياورد...چون او هم انگ احمدي‌نژادي را حواله‌ام داد...او هم از ترز (طرز؟) نگاه من ترسيد...اما جمله‌اي گفت كه عجيب مرا سوزاند...

او گفت:
اي‌رزا واسه چي نگران خون‌هايي هستي كه ريخت؟...تو كه كس و كارت (شرم كرد از گفتن خون خودم) خون ندادند؟...تو ديگر چه‌را؟

آن لحظه يك نام بر روي لبان‌ام آماسيد...نام دختري كه حالا بايد باور كرد سر‌به‌ني‌ست شده است...و من چيزي نداشتم تا به فرهاد بگويم...نداشتم از آن دختري بگويم كه سخت دوست‌اش مي‌داشتم و حالا ديگر ميان هيچ‌كدام‌مان ني‌ست و اين‌را تا به ام‌روز هيچ‌كس ندانست و ديگر هم نخواهد دانست...شهرزاد من در ميان جماعت گم شد...اين همان آرزوي ديرينه‌ي من بود و حالا شهرزاد من به‌من ركب زد...دخترك سياه‌بخت سپيدروي...حالا ديگر به‌ياد من ني‌ست...دخترك ديگر ني‌ست تا بگويد: اي‌رزا از زخم‌ات چه‌خبر؟...تا من بگويم‌اش: دخي، اين زبان من...نه سرخ ‌است نه سبز...سپيد سپيد است هنوز...و او باز بگويد: قرص‌هاي معده‌ات را مي‌خوري جيگر؟...و من باز ني‌ست كه بگويم: عوارض خام‌خوري جيگر توست...

حالا آن دختر ني‌ست...و من نيز قصه‌اي ندارم تا از شهرزادم بر سينه‌ام آوار كنم...
دخترك ديگر ني‌ست...به همين ساده‌گي داش فرهاد...
.
.
.
واي خدايا...خداوندا...چه‌را همه‌چيز و همه‌ي همه بايد بر من قرينه ساز شوند؟...آخرين‌بار كه ديدم‌اش آلبوم ديسكو بيلي را به او دادم تا بشنود...همان آلبوم‌اي كه اين‌روزها ديوانه‌وار گوش مي‌گيرم...اگرگفتيد كدام را؟

true lies