بي تو              

Monday, August 3, 2009

باغ آرزو

.
.
.
.
آنيا: با من چه كرده‏اى، پتيا؟ چطور شده كه من ديگر باغ آلبالو را مثل سابق دوست ندارم؟ قبلاً خيلى دوستش داشتم. فكر مى‏كردم در تمام روى زمين، جايى مثل باغ ما نيست.

تروفيموف: تمام روسيه باغ ماست. زمين، بزرگ و زيباست و جاهاى شگفت‏انگيز بسيارى روى آن است. (مكث) فقط فكر كن آنيا، پدربزرگ تو، پدر پدربزرگت و همه‏ى اجداد تو سرف‏دار بودند، بر ارواح زنده، مالكيت داشتند. آيا از هر درختى كه در باغ است، از هر برگ و هر ساقه، يك چهره‏ى انسانى به تو نگاه نمى‏كند؟ صداهايشان را نمى‏شنوى؟ اوه! وحشتناك است باغ شما مرا مى‏ترساند. غروب‏ها و شب‏ها وقتى در آن قدم مى‏زنم، پوست كهنه‏ى درخت‏ها برق كمرنگى مى‏زنند و به نظر مى‏آيد كه درختهاى آلبالو همه‏ى آنچه را كه صد يا دويست سال پيش در روياهاى دردناك و مظلومانه روى داده است، مى‏بينند. بله، ما دست‏كم دويست سال از زمانه عقب هستيم. تابه‏حال به هيچ چيز دست پيدا نكرده‏ايم، هيچ طرز تلقى‏يى از گذشته نداريم، ما فقط فلسفه مى‏بافيم، از خستگى مى‏ناليم و ودكا مى‏نوشيم. پر واضح است كه براى زندگى در زمان حال، بايد اول از گذشته رها بشويم و اين فقط با رنج و تلاش امكان‏پذير است و با كار زياد و مداوم، اين را بفهم، آنيا!

آنيا: خانه‏اى كه ما در آن زندگى مى‏كنيم. مدتهاست كه ديگر مال ما نيست. و من مى‏گويم كه از اينجا مى‏روم.

تروفيموف: اگر كليدهاى خانه را دارى، آنها را توى چاه بينداز. مثل باد آزاد باش.

آنيا: (مشتاق) چقدر قشنگ حرف مى‏زنى!

تروفيموف: باور كن، آنيا، باور كن! من هنوز سى سالم نشده، هنوز جوانم، هنوز دانشجو هستم، اما چه عذابى كه نكشيدم! به محض اين كه زمستان مى‏آيد؛ من مثل يك گدا، گرسنه، مريض، نگران، و درمانده مى‏شوم. سرنوشت مرا مثل سكه‏اى به هوا انداخته است. من همه جا بوده‏ام. همه جا. و با اين حال هردقيقه، هر روز، هر شب روح من پر از آرزوهاى اسرارآميزست. من نزديك شدن خوشبختى را حس مى‏كنم، آنيا. حتى مى‏بينمش كه دارد مى‏آيد.

آنيا: (متفكر) ماه دارد بالا مى‏آيد.

صداى نغمه‏ى غم‏انگيزى كه يپيخودوف با گيتار مى‏نوازد، هنوز به گوش مى‏رسد. ماه بالا مى‏آيد. از جايى پشت درخت‏هاى صنوبر، صداى واريا شنيده مى‏شود: »آنيا كجا هستى؟«.

تروفيموف: بله. ماه دارد بالا مى‏آيد. (مكث) خوشبختى آنجاست. دارد مى‏آيد. نزديك و نزديك‏تر، مى‏توانم صداى پايش را بشنوم. و اگر ما آن‏قدر زنده نباشيم كه آنرا ببينيم، اگر هرگز با آن آشنا نشويم، چه اهميتى دارد؟ ديگران مى‏بينندش.

واريا: (از بيرون صحنه) آنيا! كجا هستى؟

تروفيموف: باز اين واريا آمد! (خشمگين) چه سر خرى.

آنيا: عيبى ندارد. بيا به طرف رودخانه برويم. آنجا خيلى دوست داشتنى‏ست.

تروفيموف: برويم! (مى‏روند)

واريا: (از بيرون صحنه) آنيا! آنيا!
.
.
.
.
تروفيموف: چه اهميتى دارد كه ملك امروز فروخته شده باشد يا نه؟ اين كار ديگر تمام شده. راه برگشتى نيست. راه خيلى طولانى شده است. آرام باشيد مادام رانوسكاياى عزيز. ديگر نبايد خودتان را فريب بدهيد. يك‏بار هم كه شده بايد با حقيقت مواجه شويد.

رانوسكايا: كدام حقيقت؟ تو مى‏توانى ببينى چه چيزى حقيقى‏ست و چه چيزى حقيقى نيست، اما من ظاهراً سوى چشمانم را از دست داده‏ام. هيچ چيز نمى‏بينم. پسر عزيزم، تو هر مسأله‏ى بزرگى را اين‏قدر جسورانه حل مى‏كنى اما به من بگو پتيا، آيا اين به خاطر آن نيست كه تو هيچ وقت مجبور نبوده‏اى به خاطر حل مسايل مربوط به خودت رنج بكشى؟ تو خيلى از ما جلوتر به نظر مى‏آيى. آيا اين به خاطر آن نيست كه تو چيز دردناكى را نمى‏بينى يا در انتظارش نيستى؟ يا به خاطر آن نيست كه زندگى هنوز از چشمان جوان تو پنهان است؟ تو از همه‏ى ما جسورتر، صادق‏تر و متفكرترى، اما درباره‏اش حسابى فكر كن، سر سوزنى توجه به من نشان بده. به من ترحم كن. نمى‏بينى؟ من اينجا به دنيا آمده‏ام، پدر و مادر و حتى پدربزرگم اينجا زندگى كرده‏اند، من اين خانه را دوست دارم. بدون باغ آلبالو زندگى برايم معنى ندارد. و اگر باغ آلبالو حتماً بايد به فروش برسد، پس به خاطر خدا، مرا هم بفروشيد! (تروفيموف را بغل مى‏گيرد و پيشانى‏اش را مى‏بوسد) پسر كوچولوى من اينجا غرق شد. (گريان) با من مهربان باش، عزيزم، پتياى خوب.

تروفيموف: مى‏دانيد كه احساسات من نسبت به شما بسيار صميمانه و از ته دل است.

رانوسكايا: بله. البته، فقط بايد آنرا طور ديگرى بيان مى‏كردى. (وقتى مى‏خواهد دستمالش را دربياورد، تلگرامى روى زمين مى‏افتد) امروز آن‏قدر درمانده‏ام كه نمى‏توانى تصورش را بكنى. همه‏ى اين سروصداها توى سرم پيچيده است. با هر صدايى همين‏طور مى‏شوم. تمام جانم مى‏لرزد. اما نمى‏توانم تنها بمانم. سكوت مرا مى‏ترساند. نسبت به من بيرحمانه قضاوت نكن، پتيا، من تو را مثل پسرم دوست دارم. با خوشحالى مى‏گذارم آنيا با تو عروسى كند - قسم مى‏خورم - فقط، پسر عزيزم، تو بايد كار كنى پتيا. بايد دست كم مدركت را بگيرى. تو هيچ كارى نمى‏كنى. بى‏جهت از جايى به جايى ديگر مى‏افتى، خيلى عجيب است، نه؟ قبول دارى، مگر نه؟ و بايد با ريشت هم كارى بكنى كه قشنگ‏تر بشود. (خندان) قيافه‏ات چقدر خنده‏دار است!

تروفيموف: (تلگرام را برمى‏دارد) دلم نمى‏خواهد يك آدونيس باشم
.
.
.
.
رانوسكايا: برويم!

لوپاخين: همه اينجا هستند؟ كسى جا نمانده؟ (درى را مى‏بندد) اينجا خيلى چيزها انبار شده، بايد قفلش كنم. بياييد!

آنيا: خداحافظ خانه! خداحافظ زندگى قديم!

تروفيموف: خوش‏آمدى، زندگى نوين! (با آنيا بيرون مى‏رود)

واريا به اطراف اتاق نگاه مى‏كند و آرام بيرون مى‏رود.

ياشا به همراه شارلوتا و سگش بيرون مى‏روند.

لوپاخين: پس تا بهار، خداحافظ همگى. به اميد ديدار! (بيرون مى‏رود)

رانوسكايا و گايف تنها مى‏مانند. گويى منتظر اين لحظه بوده‏اند. دستهايشان را به گردن يكديگر حلقه مى‏كنند و به آرامى و خويشتن‏دارانه مى‏گريند، نگرانند كه مبادا صدايشان شنيده شود.

گايف: (نااميد) خواهرم! خواهرم!

رانوسكايا: اوه، باغ عزيز من! باغ عزيز و دوست داشتنى من! زندگى من، جوانى من، خوشبختى من، خداحافظ! خداحافظ!

آنيا: (از بيرون صحنه با خوشحالى صدا مى‏زند) مادر!

تروفيموف: (خوشحال و هيجان‏زده) اوهوى!

رانوسكايا: يك نگاه آخر به ديوارها و پنجره‏ها. مادر عزيزمان در اين اتاق راه مى‏رفت.

گايف: خواهرم! خواهرم!

آنيا: (از بيرون صحنه) اوهوى!

رانوسكايا: آمدم! ( بيرون مى‏رود)

صحنه خالى‏ست. صداى بستن درها و حركت كالسكه‏ها مى‏آيد. آرام مى‏شود. در ميان سكوت صداى تك ضربه‏هاى غم‏انگيز تبر بر يك درخت شنيده مى‏شود. صداى پا مى‏آيد. فيرز در آستانه‏ى در ظاهر مى‏شود. مثل هميشه لباس پوشيده، همان كت بلند، جليقه‏ى سفيد، دمپايى. او مريض است.

فيرز: (به طرف درمى‏رود و دستگيره را مى‏كشد) بسته است. آنها رفته‏اند. (روى نيمكتى مى‏نشيند) مرا فراموش كرده‏اند. عيبى ندارد! كمى اينجا مى‏نشينم. ارباب حتماً به جاى كت پوستى، كت پارچه‏اى‏اش را پوشيده. (با حسرت آه مى‏كشد) صبر نكرد تا من ببينمش. درخت جوان، جنگل سبز! (زمزمه‏هاى درهم و برهمى مى‏كند) عمر طورى گذشته كه انگار من اصلاً زندگى نكرده‏ام. (دراز مى‏كشد) كمى دراز مى‏كشم. ديگر حال ندارى، يك ذره هم حال ندارى، آه، اى... به درد نخور! (بى‏حركت دراز مى‏كشد)

صدايى، گويى از دوردست آسمان به گوش مى‏رسد. صدايى همچون آواى تارى از يك ساز زهى كه كشيده و رها مى‏شود، صدايى كه در مرگ و جنون خاموش مى‏شود. صداى ضربه‏هاى تبر، همچنان از دوردست باغ به گوش مى‏رسد.

پرده

باغ آلبالو / آنتون چخوف / چخوف پيش از اولين اجراي اين نمايش جان سپرد