باغ آرزو
.
.
.
.
آنيا: با من چه كردهاى، پتيا؟ چطور شده كه من ديگر باغ آلبالو را مثل سابق دوست ندارم؟ قبلاً خيلى دوستش داشتم. فكر مىكردم در تمام روى زمين، جايى مثل باغ ما نيست.
تروفيموف: تمام روسيه باغ ماست. زمين، بزرگ و زيباست و جاهاى شگفتانگيز بسيارى روى آن است. (مكث) فقط فكر كن آنيا، پدربزرگ تو، پدر پدربزرگت و همهى اجداد تو سرفدار بودند، بر ارواح زنده، مالكيت داشتند. آيا از هر درختى كه در باغ است، از هر برگ و هر ساقه، يك چهرهى انسانى به تو نگاه نمىكند؟ صداهايشان را نمىشنوى؟ اوه! وحشتناك است باغ شما مرا مىترساند. غروبها و شبها وقتى در آن قدم مىزنم، پوست كهنهى درختها برق كمرنگى مىزنند و به نظر مىآيد كه درختهاى آلبالو همهى آنچه را كه صد يا دويست سال پيش در روياهاى دردناك و مظلومانه روى داده است، مىبينند. بله، ما دستكم دويست سال از زمانه عقب هستيم. تابهحال به هيچ چيز دست پيدا نكردهايم، هيچ طرز تلقىيى از گذشته نداريم، ما فقط فلسفه مىبافيم، از خستگى مىناليم و ودكا مىنوشيم. پر واضح است كه براى زندگى در زمان حال، بايد اول از گذشته رها بشويم و اين فقط با رنج و تلاش امكانپذير است و با كار زياد و مداوم، اين را بفهم، آنيا!
آنيا: خانهاى كه ما در آن زندگى مىكنيم. مدتهاست كه ديگر مال ما نيست. و من مىگويم كه از اينجا مىروم.
تروفيموف: اگر كليدهاى خانه را دارى، آنها را توى چاه بينداز. مثل باد آزاد باش.
آنيا: (مشتاق) چقدر قشنگ حرف مىزنى!
تروفيموف: باور كن، آنيا، باور كن! من هنوز سى سالم نشده، هنوز جوانم، هنوز دانشجو هستم، اما چه عذابى كه نكشيدم! به محض اين كه زمستان مىآيد؛ من مثل يك گدا، گرسنه، مريض، نگران، و درمانده مىشوم. سرنوشت مرا مثل سكهاى به هوا انداخته است. من همه جا بودهام. همه جا. و با اين حال هردقيقه، هر روز، هر شب روح من پر از آرزوهاى اسرارآميزست. من نزديك شدن خوشبختى را حس مىكنم، آنيا. حتى مىبينمش كه دارد مىآيد.
آنيا: (متفكر) ماه دارد بالا مىآيد.
صداى نغمهى غمانگيزى كه يپيخودوف با گيتار مىنوازد، هنوز به گوش مىرسد. ماه بالا مىآيد. از جايى پشت درختهاى صنوبر، صداى واريا شنيده مىشود: »آنيا كجا هستى؟«.
تروفيموف: بله. ماه دارد بالا مىآيد. (مكث) خوشبختى آنجاست. دارد مىآيد. نزديك و نزديكتر، مىتوانم صداى پايش را بشنوم. و اگر ما آنقدر زنده نباشيم كه آنرا ببينيم، اگر هرگز با آن آشنا نشويم، چه اهميتى دارد؟ ديگران مىبينندش.
واريا: (از بيرون صحنه) آنيا! كجا هستى؟
تروفيموف: باز اين واريا آمد! (خشمگين) چه سر خرى.
آنيا: عيبى ندارد. بيا به طرف رودخانه برويم. آنجا خيلى دوست داشتنىست.
تروفيموف: برويم! (مىروند)
واريا: (از بيرون صحنه) آنيا! آنيا!
.
.
.
.
تروفيموف: چه اهميتى دارد كه ملك امروز فروخته شده باشد يا نه؟ اين كار ديگر تمام شده. راه برگشتى نيست. راه خيلى طولانى شده است. آرام باشيد مادام رانوسكاياى عزيز. ديگر نبايد خودتان را فريب بدهيد. يكبار هم كه شده بايد با حقيقت مواجه شويد.
رانوسكايا: كدام حقيقت؟ تو مىتوانى ببينى چه چيزى حقيقىست و چه چيزى حقيقى نيست، اما من ظاهراً سوى چشمانم را از دست دادهام. هيچ چيز نمىبينم. پسر عزيزم، تو هر مسألهى بزرگى را اينقدر جسورانه حل مىكنى اما به من بگو پتيا، آيا اين به خاطر آن نيست كه تو هيچ وقت مجبور نبودهاى به خاطر حل مسايل مربوط به خودت رنج بكشى؟ تو خيلى از ما جلوتر به نظر مىآيى. آيا اين به خاطر آن نيست كه تو چيز دردناكى را نمىبينى يا در انتظارش نيستى؟ يا به خاطر آن نيست كه زندگى هنوز از چشمان جوان تو پنهان است؟ تو از همهى ما جسورتر، صادقتر و متفكرترى، اما دربارهاش حسابى فكر كن، سر سوزنى توجه به من نشان بده. به من ترحم كن. نمىبينى؟ من اينجا به دنيا آمدهام، پدر و مادر و حتى پدربزرگم اينجا زندگى كردهاند، من اين خانه را دوست دارم. بدون باغ آلبالو زندگى برايم معنى ندارد. و اگر باغ آلبالو حتماً بايد به فروش برسد، پس به خاطر خدا، مرا هم بفروشيد! (تروفيموف را بغل مىگيرد و پيشانىاش را مىبوسد) پسر كوچولوى من اينجا غرق شد. (گريان) با من مهربان باش، عزيزم، پتياى خوب.
تروفيموف: مىدانيد كه احساسات من نسبت به شما بسيار صميمانه و از ته دل است.
رانوسكايا: بله. البته، فقط بايد آنرا طور ديگرى بيان مىكردى. (وقتى مىخواهد دستمالش را دربياورد، تلگرامى روى زمين مىافتد) امروز آنقدر درماندهام كه نمىتوانى تصورش را بكنى. همهى اين سروصداها توى سرم پيچيده است. با هر صدايى همينطور مىشوم. تمام جانم مىلرزد. اما نمىتوانم تنها بمانم. سكوت مرا مىترساند. نسبت به من بيرحمانه قضاوت نكن، پتيا، من تو را مثل پسرم دوست دارم. با خوشحالى مىگذارم آنيا با تو عروسى كند - قسم مىخورم - فقط، پسر عزيزم، تو بايد كار كنى پتيا. بايد دست كم مدركت را بگيرى. تو هيچ كارى نمىكنى. بىجهت از جايى به جايى ديگر مىافتى، خيلى عجيب است، نه؟ قبول دارى، مگر نه؟ و بايد با ريشت هم كارى بكنى كه قشنگتر بشود. (خندان) قيافهات چقدر خندهدار است!
تروفيموف: (تلگرام را برمىدارد) دلم نمىخواهد يك آدونيس باشم
.
.
.
.
رانوسكايا: برويم!
لوپاخين: همه اينجا هستند؟ كسى جا نمانده؟ (درى را مىبندد) اينجا خيلى چيزها انبار شده، بايد قفلش كنم. بياييد!
آنيا: خداحافظ خانه! خداحافظ زندگى قديم!
تروفيموف: خوشآمدى، زندگى نوين! (با آنيا بيرون مىرود)
واريا به اطراف اتاق نگاه مىكند و آرام بيرون مىرود.
ياشا به همراه شارلوتا و سگش بيرون مىروند.
لوپاخين: پس تا بهار، خداحافظ همگى. به اميد ديدار! (بيرون مىرود)
رانوسكايا و گايف تنها مىمانند. گويى منتظر اين لحظه بودهاند. دستهايشان را به گردن يكديگر حلقه مىكنند و به آرامى و خويشتندارانه مىگريند، نگرانند كه مبادا صدايشان شنيده شود.
گايف: (نااميد) خواهرم! خواهرم!
رانوسكايا: اوه، باغ عزيز من! باغ عزيز و دوست داشتنى من! زندگى من، جوانى من، خوشبختى من، خداحافظ! خداحافظ!
آنيا: (از بيرون صحنه با خوشحالى صدا مىزند) مادر!
تروفيموف: (خوشحال و هيجانزده) اوهوى!
رانوسكايا: يك نگاه آخر به ديوارها و پنجرهها. مادر عزيزمان در اين اتاق راه مىرفت.
گايف: خواهرم! خواهرم!
آنيا: (از بيرون صحنه) اوهوى!
رانوسكايا: آمدم! ( بيرون مىرود)
صحنه خالىست. صداى بستن درها و حركت كالسكهها مىآيد. آرام مىشود. در ميان سكوت صداى تك ضربههاى غمانگيز تبر بر يك درخت شنيده مىشود. صداى پا مىآيد. فيرز در آستانهى در ظاهر مىشود. مثل هميشه لباس پوشيده، همان كت بلند، جليقهى سفيد، دمپايى. او مريض است.
فيرز: (به طرف درمىرود و دستگيره را مىكشد) بسته است. آنها رفتهاند. (روى نيمكتى مىنشيند) مرا فراموش كردهاند. عيبى ندارد! كمى اينجا مىنشينم. ارباب حتماً به جاى كت پوستى، كت پارچهاىاش را پوشيده. (با حسرت آه مىكشد) صبر نكرد تا من ببينمش. درخت جوان، جنگل سبز! (زمزمههاى درهم و برهمى مىكند) عمر طورى گذشته كه انگار من اصلاً زندگى نكردهام. (دراز مىكشد) كمى دراز مىكشم. ديگر حال ندارى، يك ذره هم حال ندارى، آه، اى... به درد نخور! (بىحركت دراز مىكشد)
صدايى، گويى از دوردست آسمان به گوش مىرسد. صدايى همچون آواى تارى از يك ساز زهى كه كشيده و رها مىشود، صدايى كه در مرگ و جنون خاموش مىشود. صداى ضربههاى تبر، همچنان از دوردست باغ به گوش مىرسد.
پرده
باغ آلبالو / آنتون چخوف / چخوف پيش از اولين اجراي اين نمايش جان سپرد
تروفيموف: تمام روسيه باغ ماست. زمين، بزرگ و زيباست و جاهاى شگفتانگيز بسيارى روى آن است. (مكث) فقط فكر كن آنيا، پدربزرگ تو، پدر پدربزرگت و همهى اجداد تو سرفدار بودند، بر ارواح زنده، مالكيت داشتند. آيا از هر درختى كه در باغ است، از هر برگ و هر ساقه، يك چهرهى انسانى به تو نگاه نمىكند؟ صداهايشان را نمىشنوى؟ اوه! وحشتناك است باغ شما مرا مىترساند. غروبها و شبها وقتى در آن قدم مىزنم، پوست كهنهى درختها برق كمرنگى مىزنند و به نظر مىآيد كه درختهاى آلبالو همهى آنچه را كه صد يا دويست سال پيش در روياهاى دردناك و مظلومانه روى داده است، مىبينند. بله، ما دستكم دويست سال از زمانه عقب هستيم. تابهحال به هيچ چيز دست پيدا نكردهايم، هيچ طرز تلقىيى از گذشته نداريم، ما فقط فلسفه مىبافيم، از خستگى مىناليم و ودكا مىنوشيم. پر واضح است كه براى زندگى در زمان حال، بايد اول از گذشته رها بشويم و اين فقط با رنج و تلاش امكانپذير است و با كار زياد و مداوم، اين را بفهم، آنيا!
آنيا: خانهاى كه ما در آن زندگى مىكنيم. مدتهاست كه ديگر مال ما نيست. و من مىگويم كه از اينجا مىروم.
تروفيموف: اگر كليدهاى خانه را دارى، آنها را توى چاه بينداز. مثل باد آزاد باش.
آنيا: (مشتاق) چقدر قشنگ حرف مىزنى!
تروفيموف: باور كن، آنيا، باور كن! من هنوز سى سالم نشده، هنوز جوانم، هنوز دانشجو هستم، اما چه عذابى كه نكشيدم! به محض اين كه زمستان مىآيد؛ من مثل يك گدا، گرسنه، مريض، نگران، و درمانده مىشوم. سرنوشت مرا مثل سكهاى به هوا انداخته است. من همه جا بودهام. همه جا. و با اين حال هردقيقه، هر روز، هر شب روح من پر از آرزوهاى اسرارآميزست. من نزديك شدن خوشبختى را حس مىكنم، آنيا. حتى مىبينمش كه دارد مىآيد.
آنيا: (متفكر) ماه دارد بالا مىآيد.
صداى نغمهى غمانگيزى كه يپيخودوف با گيتار مىنوازد، هنوز به گوش مىرسد. ماه بالا مىآيد. از جايى پشت درختهاى صنوبر، صداى واريا شنيده مىشود: »آنيا كجا هستى؟«.
تروفيموف: بله. ماه دارد بالا مىآيد. (مكث) خوشبختى آنجاست. دارد مىآيد. نزديك و نزديكتر، مىتوانم صداى پايش را بشنوم. و اگر ما آنقدر زنده نباشيم كه آنرا ببينيم، اگر هرگز با آن آشنا نشويم، چه اهميتى دارد؟ ديگران مىبينندش.
واريا: (از بيرون صحنه) آنيا! كجا هستى؟
تروفيموف: باز اين واريا آمد! (خشمگين) چه سر خرى.
آنيا: عيبى ندارد. بيا به طرف رودخانه برويم. آنجا خيلى دوست داشتنىست.
تروفيموف: برويم! (مىروند)
واريا: (از بيرون صحنه) آنيا! آنيا!
.
.
.
.
تروفيموف: چه اهميتى دارد كه ملك امروز فروخته شده باشد يا نه؟ اين كار ديگر تمام شده. راه برگشتى نيست. راه خيلى طولانى شده است. آرام باشيد مادام رانوسكاياى عزيز. ديگر نبايد خودتان را فريب بدهيد. يكبار هم كه شده بايد با حقيقت مواجه شويد.
رانوسكايا: كدام حقيقت؟ تو مىتوانى ببينى چه چيزى حقيقىست و چه چيزى حقيقى نيست، اما من ظاهراً سوى چشمانم را از دست دادهام. هيچ چيز نمىبينم. پسر عزيزم، تو هر مسألهى بزرگى را اينقدر جسورانه حل مىكنى اما به من بگو پتيا، آيا اين به خاطر آن نيست كه تو هيچ وقت مجبور نبودهاى به خاطر حل مسايل مربوط به خودت رنج بكشى؟ تو خيلى از ما جلوتر به نظر مىآيى. آيا اين به خاطر آن نيست كه تو چيز دردناكى را نمىبينى يا در انتظارش نيستى؟ يا به خاطر آن نيست كه زندگى هنوز از چشمان جوان تو پنهان است؟ تو از همهى ما جسورتر، صادقتر و متفكرترى، اما دربارهاش حسابى فكر كن، سر سوزنى توجه به من نشان بده. به من ترحم كن. نمىبينى؟ من اينجا به دنيا آمدهام، پدر و مادر و حتى پدربزرگم اينجا زندگى كردهاند، من اين خانه را دوست دارم. بدون باغ آلبالو زندگى برايم معنى ندارد. و اگر باغ آلبالو حتماً بايد به فروش برسد، پس به خاطر خدا، مرا هم بفروشيد! (تروفيموف را بغل مىگيرد و پيشانىاش را مىبوسد) پسر كوچولوى من اينجا غرق شد. (گريان) با من مهربان باش، عزيزم، پتياى خوب.
تروفيموف: مىدانيد كه احساسات من نسبت به شما بسيار صميمانه و از ته دل است.
رانوسكايا: بله. البته، فقط بايد آنرا طور ديگرى بيان مىكردى. (وقتى مىخواهد دستمالش را دربياورد، تلگرامى روى زمين مىافتد) امروز آنقدر درماندهام كه نمىتوانى تصورش را بكنى. همهى اين سروصداها توى سرم پيچيده است. با هر صدايى همينطور مىشوم. تمام جانم مىلرزد. اما نمىتوانم تنها بمانم. سكوت مرا مىترساند. نسبت به من بيرحمانه قضاوت نكن، پتيا، من تو را مثل پسرم دوست دارم. با خوشحالى مىگذارم آنيا با تو عروسى كند - قسم مىخورم - فقط، پسر عزيزم، تو بايد كار كنى پتيا. بايد دست كم مدركت را بگيرى. تو هيچ كارى نمىكنى. بىجهت از جايى به جايى ديگر مىافتى، خيلى عجيب است، نه؟ قبول دارى، مگر نه؟ و بايد با ريشت هم كارى بكنى كه قشنگتر بشود. (خندان) قيافهات چقدر خندهدار است!
تروفيموف: (تلگرام را برمىدارد) دلم نمىخواهد يك آدونيس باشم
.
.
.
.
رانوسكايا: برويم!
لوپاخين: همه اينجا هستند؟ كسى جا نمانده؟ (درى را مىبندد) اينجا خيلى چيزها انبار شده، بايد قفلش كنم. بياييد!
آنيا: خداحافظ خانه! خداحافظ زندگى قديم!
تروفيموف: خوشآمدى، زندگى نوين! (با آنيا بيرون مىرود)
واريا به اطراف اتاق نگاه مىكند و آرام بيرون مىرود.
ياشا به همراه شارلوتا و سگش بيرون مىروند.
لوپاخين: پس تا بهار، خداحافظ همگى. به اميد ديدار! (بيرون مىرود)
رانوسكايا و گايف تنها مىمانند. گويى منتظر اين لحظه بودهاند. دستهايشان را به گردن يكديگر حلقه مىكنند و به آرامى و خويشتندارانه مىگريند، نگرانند كه مبادا صدايشان شنيده شود.
گايف: (نااميد) خواهرم! خواهرم!
رانوسكايا: اوه، باغ عزيز من! باغ عزيز و دوست داشتنى من! زندگى من، جوانى من، خوشبختى من، خداحافظ! خداحافظ!
آنيا: (از بيرون صحنه با خوشحالى صدا مىزند) مادر!
تروفيموف: (خوشحال و هيجانزده) اوهوى!
رانوسكايا: يك نگاه آخر به ديوارها و پنجرهها. مادر عزيزمان در اين اتاق راه مىرفت.
گايف: خواهرم! خواهرم!
آنيا: (از بيرون صحنه) اوهوى!
رانوسكايا: آمدم! ( بيرون مىرود)
صحنه خالىست. صداى بستن درها و حركت كالسكهها مىآيد. آرام مىشود. در ميان سكوت صداى تك ضربههاى غمانگيز تبر بر يك درخت شنيده مىشود. صداى پا مىآيد. فيرز در آستانهى در ظاهر مىشود. مثل هميشه لباس پوشيده، همان كت بلند، جليقهى سفيد، دمپايى. او مريض است.
فيرز: (به طرف درمىرود و دستگيره را مىكشد) بسته است. آنها رفتهاند. (روى نيمكتى مىنشيند) مرا فراموش كردهاند. عيبى ندارد! كمى اينجا مىنشينم. ارباب حتماً به جاى كت پوستى، كت پارچهاىاش را پوشيده. (با حسرت آه مىكشد) صبر نكرد تا من ببينمش. درخت جوان، جنگل سبز! (زمزمههاى درهم و برهمى مىكند) عمر طورى گذشته كه انگار من اصلاً زندگى نكردهام. (دراز مىكشد) كمى دراز مىكشم. ديگر حال ندارى، يك ذره هم حال ندارى، آه، اى... به درد نخور! (بىحركت دراز مىكشد)
صدايى، گويى از دوردست آسمان به گوش مىرسد. صدايى همچون آواى تارى از يك ساز زهى كه كشيده و رها مىشود، صدايى كه در مرگ و جنون خاموش مىشود. صداى ضربههاى تبر، همچنان از دوردست باغ به گوش مىرسد.
پرده
باغ آلبالو / آنتون چخوف / چخوف پيش از اولين اجراي اين نمايش جان سپرد