رعايت انسان؟
هنوز خاطرهي يورش به بيت آيتالله منتظري از خاطرم نميرود...هنوز لگدپراني طلبههاي افغان و حملهي «قنفذ»وار...هنوز كتابسوزان را فراموشام نميشود...دائيجان كه آنروزها در سپاه مقدس خدمت ميكرد و هميشهي خدا با بابا مشكل عقيدتي داشت با هيجان رنجنامهي احمد خميني را هديه آورد...يك بروشور در قطع پالتويي بود...هنوز از خاطرم نميرود...تابلوهاي بزرگ آيتالله منتظري را كه در بالاي سردر «عوارضي»ها نصب بود بهيكباره «ضربدرهاي بزرگ سبز» خورد و پايين كشيده شد...در خاطرم خواهد ماند همين خوديهاي امروزي كه آنروز از مخالفان قدر آيتالله منتظري بودند و در جبههي امام راحلشان ، حالا مغضوب همان يورشيان به بيت آيتالله منتظري شدهاند...حجتالاسلام طائب ــ سردستهي سركوب جنبش سبز ــ از همان كسانيبود كه آن روزگاران ضربدرهاي بزرگ سبز بر تابلوهاي عظيم چهرهي آيتالله منتظري ، قائممقام رهبري وقت ، ميكشيد...هنوز اعدامهاي ننگين دهه 60 خاطرم نميرود كه بابا رسالهي خميني را ريز ريز كرد و مامان به جاي آن رسالهي آقاي منتظري نشاند...همان روزها كه جرأت نفس كشيدن نبود و همه بهظاهر خوشترين خاطرات را پشت سر ميگذرانديم و به مديريت موسوي سبز احسنت ميگفتيم...همانروزها كه طناب دور گردنمان را سفتتر ميكردند...همانوقتها سخن از آزادي اولويتبندي بود...حجتالاسلام ذوالنوري كه حالا سينهي همسر باكري را به درد ميآورد با همين اراذل بود...چه تاريخ بكر و دستنخوردهاي داريم...
آن روزگاران كه ما در جبهه غيرخوديهاي همين غيرخوديهاي امروزي بوديم بارها بر موازيكاري پاي فشرديم اما كجا بود گوش هاي شنوا؟
آيا بايد دوباره با صداي بيژن چالاكي خواند «سر اومد زمستون»؟ يا همان صداي خفهي قديمي اشك به چشمانمان مينشاند؟...
ديروز با يك بازنشسته ارتش عراق صحبت ميكردم و وقتي ميگفت: اولينبار سربازان پادگان اشرف به عراقيها حمله بردند...بعد وقتي سخن از خلع سلاح آنها توسط امريكاييها ميشد و بعد ميگويم: چهطور ميشود همان تصاويري كه او ديده من جور ديگري ديدهام؟...سينهام به درد ميآيد...براي دفاع از انسانيت آيا بايد مانند ميوه از جعبه ، سالم و گنديده را از هم سوا كنيم؟...مدتهاست در جامعهي غربي بر موضوع اخلاق متمركز هستند...در زمان اندكي كه فرصت نجات جان سه تن داري...يكي خودت و ديگري كودكي در دور دستات و پيري در نزديكيات...كدام را انتخاب ميكني؟...مدتهاست بر دفاع از حقوق انساني و بشريت كه متمركز ميشوم نميتوانم خودم را لاي ميوههاي يك جعبهي ميدان ترهبار تصور كنم...بنا به محاسبات روبات فيلم I, robot باشد بله...قهرماني كه بهدردخور است بايد نجات يابد...همه چيز اولويتبنديست...
همين چيزهاست كه بارها ميگفتمات...همين problem-هاست كه جوامع پيشرفته و فرا مدرن بهراحتي از پس آن برآمدهاند و بهخوبي به مديريتشان پرداختهاند ولي جوامع «مادون بدوي» چون ايران از پاسخ انساني به آنها هنوز عاجزند و واكنشهايي همچون منگول و عقبمانده دارند...هنوز از دفاع «فرح ديبا» ، ملكهي پيشين ايران ، از جنبشمان برائت ميجوييم چون وحشت از «تبعات» آن داريم...هنوز از كشته و لتوپار شدن انسانهاي اسير در پيادهگان «اشرف» مسعود رجوي لذت ميبريم و با آن تخليهي رواني ميشويم...
هنوز توقع داريم تمام دنيا براي ما اشك بريزد اما همهمان جنايات چين عليه «اويغور»هاي مسلمان را فراموش كرديم...و حاضر نشديم يك آهنگ حتي به حمايتشان بخوانيم...آيا اصلاً اين آمادهگي را داريم در مصيبت يادي از مصيب ديدهي ديگري كنيم؟...آيا در اوج بدبختي آيا حاضريم بدبختي را شاد كنيم؟
آن روزگاران كه ما در جبهه غيرخوديهاي همين غيرخوديهاي امروزي بوديم بارها بر موازيكاري پاي فشرديم اما كجا بود گوش هاي شنوا؟
آيا بايد دوباره با صداي بيژن چالاكي خواند «سر اومد زمستون»؟ يا همان صداي خفهي قديمي اشك به چشمانمان مينشاند؟...
ديروز با يك بازنشسته ارتش عراق صحبت ميكردم و وقتي ميگفت: اولينبار سربازان پادگان اشرف به عراقيها حمله بردند...بعد وقتي سخن از خلع سلاح آنها توسط امريكاييها ميشد و بعد ميگويم: چهطور ميشود همان تصاويري كه او ديده من جور ديگري ديدهام؟...سينهام به درد ميآيد...براي دفاع از انسانيت آيا بايد مانند ميوه از جعبه ، سالم و گنديده را از هم سوا كنيم؟...مدتهاست در جامعهي غربي بر موضوع اخلاق متمركز هستند...در زمان اندكي كه فرصت نجات جان سه تن داري...يكي خودت و ديگري كودكي در دور دستات و پيري در نزديكيات...كدام را انتخاب ميكني؟...مدتهاست بر دفاع از حقوق انساني و بشريت كه متمركز ميشوم نميتوانم خودم را لاي ميوههاي يك جعبهي ميدان ترهبار تصور كنم...بنا به محاسبات روبات فيلم I, robot باشد بله...قهرماني كه بهدردخور است بايد نجات يابد...همه چيز اولويتبنديست...
همين چيزهاست كه بارها ميگفتمات...همين problem-هاست كه جوامع پيشرفته و فرا مدرن بهراحتي از پس آن برآمدهاند و بهخوبي به مديريتشان پرداختهاند ولي جوامع «مادون بدوي» چون ايران از پاسخ انساني به آنها هنوز عاجزند و واكنشهايي همچون منگول و عقبمانده دارند...هنوز از دفاع «فرح ديبا» ، ملكهي پيشين ايران ، از جنبشمان برائت ميجوييم چون وحشت از «تبعات» آن داريم...هنوز از كشته و لتوپار شدن انسانهاي اسير در پيادهگان «اشرف» مسعود رجوي لذت ميبريم و با آن تخليهي رواني ميشويم...
هنوز توقع داريم تمام دنيا براي ما اشك بريزد اما همهمان جنايات چين عليه «اويغور»هاي مسلمان را فراموش كرديم...و حاضر نشديم يك آهنگ حتي به حمايتشان بخوانيم...آيا اصلاً اين آمادهگي را داريم در مصيبت يادي از مصيب ديدهي ديگري كنيم؟...آيا در اوج بدبختي آيا حاضريم بدبختي را شاد كنيم؟