ب
وقتي از خانم نسرين ستوده...وكيل زنان...زن شجاع بيدادگاهها...وضعيت عيسي سحرخيز را پرسيدم: از زير عينك و برفراز خويش نگاهاي دردناك بر من افكند و گفت: چون ايشان خيلي مقاومت ميكند...اين است وضعيت دادگاهها كه يك مشت بچهسال در آن ميريزند...وكيل جناب سحرخيز عزيز از يكي از موكلاناش در بيدادگاه به من گفت: به پدر موكلام گفتهاند يا به پسرت بگو مقاومت نكند يا سراغ تو هم ميآييم...
.
.
.
از داخل زندان شعري خوانده شد:
«موشح» دانستيم همه بايد به سراغ ماهوارهها برويم...همه بايد دوباره بسيج ميشديم تا خانه را پاكسازي كنيم...خاطرات دردناك دهه شصت دوباره در من جان گرفت...داشتم حلاج ميرفطروس را ورق ميزدم و دوباره و چندباره خنديدم...كتاب «ظلمت در نيمروز» كويستلر را از لاي قفسهها بيرون كشيدم...
.
.
.
پسرك بيچاره و موتراشيده از مرگ اميديفر گفت كه هيچ به نالههاياش توجه نكردند...از مرگ او توي اتوبوس گفت...از كف كردن دهان روحالاميني برايام گفت...از مرگ او گفت...از ممد تيفيل اوباش خاكسفيدي كه ماههاست زنداني كهريزك است و با نيوپايپ آنان را واژگونه سياست ميكردهاست...از خوي وحشي آن جا گفت...پسرك گفت: وقتي چشمها به قي نشست و سپيدي به زردي گراييد...از زندانبان مهربان تنها يك حب قند طلب كرديم...اما زندانبان مهربان گفت: پارسال...روز پدر...فقط يك حب قند به بچهها كادو داديم...برايام گفت وقتي «قرق قفس» داشتهاند يعني چه...يعني چهگونه بايد در تابوتهاي سيمي درازكش ميشدهاند...به من گفت: كهريزك چه خبر بود؟...اما همه را نميتوانست بگويد...آمده بود پليس امنيت موبايلاش را بازپس گيرد كه نيافته بود...حالا پليس امنيت به او گفته بود كه ميتواند تمام خرج دوا درماناش را از دولت فخيمه بگيرد...
انگار ما فراموش كردهايم كه رفتار چهگونه بود و چهگونهتر پيش رفت...
چهگونه يكهو رفتار زندانبان و بازجو نرم شد؟...كمكم به آنها هم خواهيم رسيد...
.
.
.
از داخل زندان شعري خوانده شد:
«موشح» دانستيم همه بايد به سراغ ماهوارهها برويم...همه بايد دوباره بسيج ميشديم تا خانه را پاكسازي كنيم...خاطرات دردناك دهه شصت دوباره در من جان گرفت...داشتم حلاج ميرفطروس را ورق ميزدم و دوباره و چندباره خنديدم...كتاب «ظلمت در نيمروز» كويستلر را از لاي قفسهها بيرون كشيدم...
.
.
.
پسرك بيچاره و موتراشيده از مرگ اميديفر گفت كه هيچ به نالههاياش توجه نكردند...از مرگ او توي اتوبوس گفت...از كف كردن دهان روحالاميني برايام گفت...از مرگ او گفت...از ممد تيفيل اوباش خاكسفيدي كه ماههاست زنداني كهريزك است و با نيوپايپ آنان را واژگونه سياست ميكردهاست...از خوي وحشي آن جا گفت...پسرك گفت: وقتي چشمها به قي نشست و سپيدي به زردي گراييد...از زندانبان مهربان تنها يك حب قند طلب كرديم...اما زندانبان مهربان گفت: پارسال...روز پدر...فقط يك حب قند به بچهها كادو داديم...برايام گفت وقتي «قرق قفس» داشتهاند يعني چه...يعني چهگونه بايد در تابوتهاي سيمي درازكش ميشدهاند...به من گفت: كهريزك چه خبر بود؟...اما همه را نميتوانست بگويد...آمده بود پليس امنيت موبايلاش را بازپس گيرد كه نيافته بود...حالا پليس امنيت به او گفته بود كه ميتواند تمام خرج دوا درماناش را از دولت فخيمه بگيرد...
انگار ما فراموش كردهايم كه رفتار چهگونه بود و چهگونهتر پيش رفت...
چهگونه يكهو رفتار زندانبان و بازجو نرم شد؟...كمكم به آنها هم خواهيم رسيد...