بي تو              

Saturday, August 29, 2009

خنده و فراموشي

راث: خنده هميشه رابطه نزديكي با شما داشته است. كتاب هاي شما خنده را از طريق طنز و تمسخر ايجاد مي كنند. ناراحتي هاي شخصيت هاي شما بيشتر به اين دليل است كه در جهاني زندگي مي كنند كه حس طنز خود را از دست داده است.

كوندرا: من ارزش طنز را در دوران وحشت استالينيستي درك كردم. آن موقع بيست سال داشتم. كسي را كه استالينيست نبود و در نتيجه از او نمي ترسيدم، از لبخندش تشخيص مي دادم. براي شناخت افراد، بهترين راه بررسي روحيه طنزشان بود. از آن به بعد، از دنيايي كه روحيه طنز خود را از دست داده است، ترسيده ام.

راث: در كتاب آخر شما چيزهاي ديگري هم به چشم مي خورند. مثلاً جايي لبخند فرشته ها را با لبخند شيطان مقايسه كرده ايد: شيطان مي خندد، چون جهاني كه خدا آفريده براي او بي معناست، فرشته ها با خوشحالي مي خندند چرا كه در دنياي مخلوق خدا هر چيز معناي خود را دارد.

كوندرا: بله، انسان هم به طور فيزيكي همين عمل را انجام مي دهد: خنده. او مي خندد تا هر دو شكل تأثير متافيزيكي را توأمان نشان دهد. كلاه كسي تصادفاً در يك گور تازه حفر شده مي افتد. خنده شكل مي گيرد، چرا كه مراسم تشييع جنازه معنايش را از دست مي دهد. دو عاشق، دست در دست هم در چمنزار مي دوند و مي خندند. دليل اين خنده طنز و شوخي نيست، خنده اي است جدي كه فرشتگان از طريق آن لذت بودن خود را اثبات مي كنند. هر دو نوع خنده ناشي از لذت زندگي است، اما از دو آخرالزمان متفاوت خبر مي دهد: لبخند مشتاقانه فرشتگان مذهبي، كه آن قدر به نشانه هاي جهان اطمينان دارند كه آماده اند هر كه را در شادي شان شركت نمي كند از بين ببرند و لبخند ديگر از قطب مخالف برمي خيزد، از كسي كه اعلام مي كند همه چيز بي معناست.

راث: آنچه شما اكنون به آن خنده فرشتگان مي گوييد، اصطلاح جديدي است براي «رفتار تغزلي در زندگي» كه در رمان هاي قبلي تان به آن پرداختيد. در يكي از كتاب هاي تان، شما دوره وحشت استالينيستي را به عنوان دوره سلطه مأمور اعدام و شاعر نشان داده ايد.

كوندرا: توتاليتاريسم فقط جهنم نيست، روياي بهشت هم هست، روياي نمايشي كهن كه در آن همه انسان ها با توافق در كنار هم به سر مي برند و تحت يك آرمان و آرزوي مشترك در كنار هم زندگي مي كنند، جايي كه هيچ كس چيزي را از ديگري مخفي نمي كند. آندره برتون هم، وقتي از زندگي در خانه شيشه اي حرف مي زد چنين رويايي را در سرداشت. اگر توتاليتاريسم اين صورت هاي ازلي را كه در اعماق وجود ما و در تفكرات مذهبي مان ريشه دارند جذب خود نمي كرد، هيچ وقت نمي توانست اين همه انسان را بخصوص در سال هاي اوليه ظهورش جذب خود كند. وقتي مردم خواستند روياي بهشت را به واقعيت بدل كنند، هركس از راه خودش اقدام كرد، بنابر اين قانون گذاران بهشت مجبور شدند يك گولاگ كوچك در جوار عدن تأسيس كنند. به اين ترتيب، هرچه گولاگ بزرگ تر و كامل تر مي شد، همسايه ديوار به ديوار آن، بهشت، كوچك تر و ناقص تر مي شد.

راث: در كتاب شما، شاعر بزرگ فرانسوي، الوار، در حال آواز خواندن از فراز بهشت و گولاگ مي گذرد. اين واقعه كوچك تاريخي كه به آن اشاره كرده ايد چقدر صحت دارد؟

كوندرا: بعد از جنگ، الوار سوررئاليسم را رها كرد و بزرگ ترين شارح چيزي شد كه من آن را «شعر توتاليتاريسم» مي نامم. او براي برادري، آرامش، عدالت، فرداهاي بهتر سرود، براي دوستي سرود و عليه انزوا، براي لذت و عليه افسردگي، براي بي گناهي و بدويت و عليه شك و بدبيني. وقتي در ۱۹۵۰ قانون گذاران بهشت، دوست اهل پراگ الوار، زالويس كالاندراي سوررئاليست را محكوم به اعدام با طناب دار كردند، او احساسات دوستانه اش را براي آرمان هاي فرا انساني اش سركوب كرد و موافقت خود را در مورد اجراي حكم دوست اش علناً اعلام كرد. مرد آويزان از طناب دار كشته شد، در همان حالي كه شاعر در حال سرودن بود.
فقط شاعر اين طور نبود. كل دوره وحشت استالينيستي، دوره هذيان هاي تغزلي بود. امروزه اين دوره كاملاً فراموش شده است، اما در آن زمان حادثه اي معماگونه بود.
مردم دوست داشتند بگويند: انقلاب چيز قشنگي است، فقط ترس و وحشت ناشي از آن بد و مضر است. اما اين حرف اصلاً درست نيست. امر شر هميشه در امر زيبا مستتر است، جهنم بخشي از ذات بهشت است. محكوم كردن گولاگ كار راحتي است، اما نپذيرفتن شعري توتاليتاريستي كه از راه بهشت به گولاگ مي رسد كار فوق العاده دشواري است. اين روزها مردم دنيا، ايده وجود گولاگ ها را به راحتي رد مي كنند و در همان حال به راحتي اجازه مي دهند شعر توتاليتاريستي آنها را هيپنوتيزم كند و قدم زنان به گولاگ هاي تازه مي روند، تحت تأثير همان آهنگ تغزلي كه الوار مي نواخت در همان حالي كه مثل يك فرشته بربط زن از فراز پراگ مي گذشت، و دود جسد كالاندرا، از دودكش كوره آدم سوزي به آسمان مي رفت.

همشهري
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منبع اصلي