بي تو              

Monday, September 28, 2009

سوگ‌سوري

خداحافظي سرباز در اصل خداحافظي برای هميشه است. اين قطارهايي كه سربازها را در سراسر اروپا به مرخصي مي‌برند، چه بار عظيم و جنون‌آميزی از درد جا به جا مي‌كنند

ميراث / هاينريش بول
.
.
.
مهدي جان...
يادت مي‌آيد آن بچه‌گنجشك‌اي كه گرفته بودي توي مشت‌ات و برادرم به‌خاطرش به تو تشر زد؟...يادت مي‌آيد رفتي و به مادر عزيزت كه هميشه او را با آن مقنعه‌ي چانه‌دار يادم مانده است...آن زن هميشه خسته اما قرص و محكم با صورتي تكيده و استخواني...به همان ژيلا خانوم گفتي: مامان ، پسر كوچيكه‌ي خانوم فلاني داد سر من زد...يادت هست؟...
از آن بچه‌گنجشك توي سينه‌ي زخمي‌ات خبر داري؟...

مهدي جان...
تمام اين سال‌ها تصوير سياه و سفيد شماها توي ذهن و زبان‌‌ام در حركت بود...

مهدي جان...
مدت‌هاست كه فرياد مي‌زنيم: همه‌چيزمان را مصادره كردند...همه‌چيزمان...حالا وقتي من از آن جان‌باز-اي مي‌گويم كه بالاي 70 درصد بود ولي 50 درصدش را ملاخور كرده‌اند و تك و تنها ول‌اش كردند...زن‌اش رهاش كرد...بچه‌هاش ديگر او را نمي‌شناختند...همان مرد زيبارو كه شب‌ها بايد با تشر از حسينيه‌ي قرارگاه‌مان بيرون مي‌كردم چون تمام تن‌اش بوي رنج و عفونت جنگ مي‌داد...هم‌او كه كسي محل‌اش نمي‌گذاشت...از همه بيش‌تر غذاي‌اش مي‌دادم...حتي سهم خودم را مي‌دادم...چه روزها كه تا شب چيزي براي خوردن نداشتم...اما وقتي باز سراغ غذا مي‌گرفت دادش مي‌زدم...فقط براي اين‌كه حضور او را فرمانده نمي‌خواست...و من چه مي‌سوختم از فريادها...از رنج‌ها...وقتي از او با رنج در خلوت‌هام مي‌گفتم...همه سرشان را كژ مي‌كردند كه برو بابا چه حرف‌ها مي‌زني...حالا وقتي از حاج داوود مي‌گفتيم زبان را بايد گاز مي‌گرفتيم...حالا وقتي از دوست بسيار عزيز جان‌باز فيروزكوهي‌ام اسم مي‌برم كه فضل و كمال دارد و سال‌ها روزنامه‌نگار بوده است و آس و پاس مانده است...مي‌خندند و مي‌گويند: تقصير خودش است...كس‌خل است...

مهدي جان...
به همان نان و نمك‌اي كه از هم خورده‌ايم و من مي‌دانم بايد تمام آن زمستان‌هاي سرد استخوان‌سوز سال‌هاي 60 را از ياد برد كه كپسول خالي را پشت پيكان جوانان نارنجي مامان مي‌انداختيد و خب گاهي ما كه همان جوانان را هم نداشتيم قل مي‌داديم و قل مي‌داديم تا دو سوم روز تكليف ننوشته‌ي خود را توي صف گاز بوتان و پرسي بايستيم...حتماً از ياد برده‌اي...كاش از ياد برده باشي...به همان دوران سخت خون و خمپاره...آتش و كلاه‌خود سوغاتي دايي‌هام...به همان اضطراب آمدن حتي يك تكه پلاك از عمو يوسف‌ام...آن فشنگ‌هايي كه سينه‌ريز گردن‌مان مي‌كرديم و شب‌هاي چارشنبه سوري توي آتش مي‌انداختيم... و بر سر آتش فرياد مي‌زديم: سرخي تو از من زردي من از تو...و من چه‌قدر هنوز عاشق آن مرمي‌هاي برنجي‌ام...آن فانسقه‌اي كه براي داشتن‌اش سر و دست مي‌شكستيم...براي همان ذره ذره سيلي‌هاي سهم‌‌ناك‌اي كه با آن هميشه صورت‌هامان را سرخ مي‌پاييديم...

مهدي جان...
كاش به دل‌واپسي‌هاي مامان‌بزرگ دل مي‌داديد و به هم‌راه دايي‌ها و خاله‌ها...همه‌ي خانواده به آمريكا كوچ مي‌كرديد...كاش كوچ مي‌كرديد و حالا ضربه‌ي نابه‌كار باتون برادران‌تان را نوش نمي‌كرديد...

مهدي جان...
تمام اين سال‌ها همه‌مان سوختيم و دم برنياورديم...شما كه ديگر فرزند سردار بودي...شما كه ديگر افتخار ما بودي...
آه از اين روزگار...آه...



-گلايه هاي خود را در مورد تمامي اين سال ها بگوييد.

اولين کتابي که در مورد شهيد همت نوشته بودند کتاب حکايت سرخ است.

يکي از انتقادات من اين مساله است. کتاب حکايت سرخ به نويسندگي حجتي از ابتدا تا انتها پر از تحريف و دروغ در مورد پدرم است. اين کتاب با هزينه بيت المال در مدارس کل کشور پخش شد و ما هر چه سعي کرديم، نتوانستيم جلوي انتشار و پخش اين کتاب را بگيريم. زماني که من به دنيا آمدم، پدرم با آن همه مشغله براي ديدن من سريع خودش را رساند طوري که دوستانش مي گفتند گويا به دنيا آمدن تو به او الهام شد و سجده شکر به جا آورد. او به اصفهان آمد و از مادرم تشکر کرد و با اينکه پدربزرگم در گوش من اذان گفته بود، مجدداً اذان گفت و با من اتمام حجت کرد. پدر من اين ميزان لطافت و محبت از خود نشان داد اما اين کتاب در تحريفي کامل عنوان کرده زماني که مهدي به دنيا آمد هر چه به شهيد همت گفتيم بيا، نيامد. هر چه از او خواستيم، شش ماه شد نيامد و نامه داد چقدر مي گوييد بيا و اين کتاب عنوان کرده پدرم گفته پسرم را لباس رزم بپوشانيد و همانند علي اصغر حسين به جنگ بفرستيد. شما ببينيد تحريف تا چه حد. زماني که مردم عادي اين کتاب را مي خوانند تصور بسيار بدي از اين شخصيت در ذهن آنها نقش مي بندد. پس از آن زماني که ديدند شهيد همت بي کس نيست، از انتشار اين کتاب ها جلوگيري به عمل آمد. تنها خانواده شهيد همت نبود که فراموش شدند بلکه مردم و تمامي اين ارزش ها بود که فراموش شدند. هيچ گاه چون پسر حاج همت بودم نه احساس غرور کردم و نه ناراحت شدم. افتخار اين نام را براي خودم داشتم و يک زندگي سخت در اجتماع. بسياري از کساني که مرا مي شناسند، مي ترسند به من نزديک شوند. مي گويند پسر همت است. دردسرساز است. برخي ديگر هم که نزديک مي شوند به اين اميد مي آيند که سوءاستفاده يي کنند. به سختي دوستان واقعي و ثابتي وجود دارند که بدون ترس و سوءاستفاده دوست باشند. اين مساله زندگي ما را سخت تر مي کند. گاهي چنان تبليغات منفي عليه ما شکل مي گيرد که مردم فکر مي کنند ما چگونه زندگي مي کنيم. خدا را شکر که در اين مدت مشخص شد ما تفاوتي با سايرين نداشتيم و حتي وضعيتي بدتر از مردم داشتيم. شما اکنون مشاهده مي کنيد کساني در مناصب کشوري قرار مي گيرند که نه در انقلاب و نه در جنگ هيچ بهايي نپرداختند. ما کساني هستيم که پيش از اين امتحان خود را پس داده ايم. آنقدر که ما به اين خاک و نظام علاقه منديم، هيچ کدام از کساني که ادعا مي کنند و نان اين نظام را مي خورند، علاقه مند نيستند. ما روزگار بسيار سختي را گذرانديم که شايد هيچ وقت کسي نفهمد خانواده سرلشگر شهيد همت بوديم. شايد مادرم راضي نباشد که اين مساله را مطرح کنم اما ما در سال 76 پول خريد يک بخاري را نداشتيم. ما در خانه هايي زندگي کرديم که آن خانه در نداشت، گاز نداشت، فاضلاب نداشت. اينها واقعيات زندگي ما است و در مقابل تفکرات مردم چيز ديگري است. اما اميدوار بوديم براي سايرين اوضاع خوب باشد که اين گونه نيز نبود. الان اوضاع به گونه يي شده است که هر کس به اصول و ارزش ها، ارزش قائل نباشد بيشتر به پيشرفت و ترقي رسيده است. به نظر من بازماندگان جنگ که اکنون حضور دارند و داراي مقامي هستند، مقصرند. بچه هايي که در جنگ مخلص و خوب بودند همه به حاشيه رانده شده اند. درد ما اين است. مثالي براي شما عنوان مي کنم. از افراد مختلفي که در جنگ حضور داشتند؛ کسي که فرمانده و رشيد و فداکار بوده و کسي که فقط در جبهه ها خرابکاري مي کرده و کاري از دستش برنمي آمده است اکنون شغل آن فرمانده رشيد و تلاشگر راننده تاکسي شده است و شغل آن کسي که در واقع هيچ کاري در جنگ نکرده اکنون فرمانده لشگر شده است. اينها کوچک ترين اتفاقاتي است که براي ما پيش آمده و من بسياري از مسائل را عنوان نمي کنم. مي گويند صدام بد بود. اما همان صدام جنايتکار تمامي فرزندان فرماندهان خود را براي تحصيل به اروپا مي فرستاد. اگر پدر ما وفادار بوده، پس خود ما هم وفاداريم. پس حتماً دليلي يا ترسي وجود دارد که با ما اين گونه رفتار مي کنند. من با بسياري از کساني که صحبت مي کنم، چنان متعصب و جاهلانه رفتار مي کنند و از مسائل بي ارزش حمايت هايي مي کنند که جاهلانه است. تنها کاري که مي توانيم بکنيم اين است که در اين اتفاقات در کنار مردم باشيم. افتخار مي کنم که مردم در تهران مي گويند بسيجي واقعي همت بود و باکري... مردم ما مي فهمند.