يكبار براي هميشه
هركس به ماههاي پاياني خدمتاش ميرسد حساب پايه بالا را دارد و خودبهخود ، سربازهاي تازهتر احتراماش ميگيرند...اما اين خودبهخودي تبديل به يك « روند » تثبيتشده ميشود و تحقير پايه پايين از سوي پايه بالا يك قاعده ميشود و به نشان « چُسماه خدمت » مفتخر ميشود...من تمام دورههاي خشن سربازي را به چشم ديدم و به سختي و مشقت ، تبعيدهاي فراوان و تنبيهيهاي متعدد را چشيدم فقط براي عدول از اين قاعده و اين روند مزهك و متعفن...قاعده را خود بستر سربازي تعيين ميكرد و محيط خشن ميبايست تن به اين قانون مزهك و غيرانساني بدهد...بيدار كردن سرباز بعدي براي رفتن به پست نگهباني با ماليدن آلت سرباز پايه بالا به دهان سرباز پايهپايين بود...توالتهايي آماده بود تا سربازهاي ظريف-مريف تازه ورودي را متبرك كند...تا مدتها سرنوشت من كه يك سرباز صفر بودم دقيقاً موضع آلپاچينو ، « سر پيكو » ، در فيلم سيدني لومت بود...اما سيستم فاسد بود...من چهكار براي سرباز خوشسيما و جثهباريكاي كه شبها از وحشت ميگريست بايد انجام ميدادم ، وقتي خود فرمانده او را به خلوت خويش فراميخواند؟...و بالاخره پس از مدتها تبعيد و آوارهگي ، ماههاي آخر « خدمت مقدس » ، سر از حساسترين مركز نظامي كشور درآوردم...من سرباز دژبان آنجا شدم...اما ديري نپاييد به دليل عملكرد بد ، و البته بيآزارم براي سربازها ، مرا به بخش سرباز نگهباناي با جيب-خشاب تنزل دادند...همان سربازان كه تا ديروز برخورد انساني مرا ميديدند احترام مرا نگه ميداشتند...اما حالا كه من بايد پاسبخش ميبودم...حالا كه من بايد لوح مينوشتم...حالا كه من بايد ، به قول سيستم ، آقايي ميكردم جيب-خشاب بايد بر تنام ميانداختم و به سر پُست ميرفتم...از ميان همه سربازان فقط يك سرباز بود كه آگاه بود من سيگار ميكشم و آنروزها 57 ميكشيدم...سيگار كوچكاي بود كه سر پستهاي حساس ميتوانستيم « غلاف » بكشيم...بقيه حتي به آنجا نرسيد كه كي هستم و كجايي...من ناشناس ماندم و ناشناس سربازي را هم تمام كردم...همانروزها سرباز لوحنويس با احترام و شرمندهگي كه همه فكر ميكردند من از مقام عاليرتبهاي به آنجا تبعيد شدهام و از سواد بسيار بالايي برخوردارم (بهدليل نوشتن و مطالعهي بيامان در محيطي پادگاني) با شرمندهگي و رخصت بسيار لوح را مينوشت و من هم بدترين جا را براي پست انتخاب ميكردم و ميخنديدم...اما در بدترين مكان نگهباني هم از مطالعه و نوشتن دست برنداشتم...به لوحنويس ميگفتم ديگر به خودش زجر شرمندهگي ندهد و مرا همانجايي كه همه از آنجا فرارياند بهصورت ثابت بگذارد...لوحنويس عزيز اما لطفاش را باز از من دريغ نكرد مرا در يكماه آخر « خدمت مقدس » از نگهباني با جيب-خشاب و مسلح معاف كرد...
آن سلوك و آن ريشخند ابزورد سيستم تا امروز با من مانده است و دوستان نزديكام از آن به منش درويشي-مازوخيستي تعبير ميكنند...اما خندهدار اينجاست: آنانكه تازه با من آشنا ميشوند بهمحض دانستن تبار اصفهانيام بهگمانشان روانكاوي قوميام ميكنند...و با همان ذهن معيوب و تنبل ايراني گذشته و آينده را بههم ميدوزند...خودتان حدس بزنيد چه شخصيتاي از من حدس ميزنند...
.
.
.
The power of goodbye / Madonna
آن سلوك و آن ريشخند ابزورد سيستم تا امروز با من مانده است و دوستان نزديكام از آن به منش درويشي-مازوخيستي تعبير ميكنند...اما خندهدار اينجاست: آنانكه تازه با من آشنا ميشوند بهمحض دانستن تبار اصفهانيام بهگمانشان روانكاوي قوميام ميكنند...و با همان ذهن معيوب و تنبل ايراني گذشته و آينده را بههم ميدوزند...خودتان حدس بزنيد چه شخصيتاي از من حدس ميزنند...
.
.
.
The power of goodbye / Madonna