انسان بما هو انسان
خاطرم هست در يكي از يادداشتهاي نيكآهنگ ميخواندم كه يوسفعلي ميرشكاك در بزمهاي خود وقتي جام خويش بالا ميرفته است « يا علي » هم ميگفته است و اين را نيكآهنگ خوش نميداشته است...چهراياش در خود دين حنيف اسلام است...نگاهاي به چپ و راست خود بندازيد...آويز مراجع شدن براي رهبري جنبش ! هرچه بگوييم آييناش راه به مذهب ديگرگونهاي ميبرد كه مآلاً به ايدئولوژي ديگري خواهد انجاميد ، همينجا سكولار ها ميجهند وسط و ميگويند: مگر دين با سكولار نبايد سازگاري داشته باشد؟...غورباقه هم در سرزمين خشك سازگاري دارد و در مسجد بدون آب هم ميتوان تيمم كرد...ميتوان هنرمند معترض بود اما « تبركاً » به اعتراض پرداخت...ميتوان هيچ آداباي از دين را انجام نداد و بر خرافه بودناش « حتي » صحه گذاشت...اما هرساله آشاي به نامگانهاي پخت و نذر زهراي مرضيهاي كرد كه شورباي آشوب دل بيايمانمان باشد...ميتوان « هوهو » سر داد به بيقراريهاي اقتصادي و چاه جمكران را پر كرد و بر خطوط آهن گوش خواباند تا بشنويم «صداش ميآد»؟...«صداي سمّ اسباش ميآد » ؟...ميتوان همه اينها بود و براي آزادي به مفهوم خود آزادي هم جنگ كرد...ميتوان «انسان بما هُو انسان» را در دكوري گذاشت و تنها به نامگانهاش خوش بود...نبرد سكولارهاي امروز سنگربندي پشت مراجع است...و تنظيم مگسك تفنگ ايدئولوژي به سمت ديگر ايدئولوژيست...
من هيچگاه به پيامبران و مقدسات انسانها توهين نكردهام و احترامشان را نگاه داشتهام و تنها به آداب خرافهها و اديان ريشخند زدهام...با اينحال خط-ام از آن روشنفكران سواست...من پيامبر و امام را چيزي جداي از روشنفكري امروز نميبينم و به چشم روشنبينان ديروزي ميبينمشان كه به وسعت ديد آنروز خودشان جامعهاي را راهبر بودهاند...برخي موفق و برخي ناكام بودهاند...همين و بس...
من احترام بسياري به مهدي كروبي ميگذارم...اما آنجا كه براي بازگشت به جمهوري اسلامي و امام راحل ميگويد، فاصلهام را با او حفظ ميكنم...
من براي آيتالله صان.عي احترام ويژهاي قائل هستم اما زمانيكه امام را جوشن نبرد خويش ميكند من از او فاصله ميگيرم...
من آيتالله منتظري را احترام ميگذارم اما...
اما هيچ درست نميبينم براي پاكسازي عقيدتي و صاف كردن حساب ديني خويش ، اين بزرگواران را نيز آماج حملات سبوعانه خويش نيز قرار دهيم و بزرگيشان را به ذهن و زبان خويش بيالاييم...
هركس براي « انسان بما هو انسان » قدمي بردارد لياقت ستايش را دارد...حال شيخ پشمالدين باشد يا فوفول سهراه ضرابخانه...و من دست دوستي با « انسان » را خواهم فشرد...
.
.
.
در يکی از اين جلسات بود که آل احمد ـ در حين سخن گفتن دربارهء مفهوم «غربزدگی» ـ توضيح داد که به اين نتيجه رسيده است که جامعهء ايران، در اواخر دههء 1340، ديگر دارای هيچ رهبر سياسی قابل اتکائی نيست و حکومت شاهنشاهی توانسته است همهء ناراضی ها را سرکوب و ساکت کند و در واقع اپوزيسيون احتمالی و بالقوهء خود را در بن بست قرار دهد. آل احمد، در پی اين تحليل، اظهار می داشت که تنها اپوزيسيون منسجم و مستقل و مصون از حملهء حکومت، از آن «روحانيت» است و سياسيون اگر بتوانند نظر آنها را بخود جلب کرده و يا با آنها همراه شوند، امکان بسيج مردم، انجام تظاهرات خيابانی، و مجبور کردن رژيم به پذيرش خواست های عمومی ممکن خواهد شد، و الا حکومت استبدادی هر روز شديدتر عمل کرده و همهء منافذ نفس کشيدن را خواهد بست.
در همان ايام بود که از دوست مشترکی شنيدم که اختلاف نظر بين خليل ملکی و آل احمد (که روزگاری هر دو از انشعابيون از حزب توده و بنيانگزاران «نيروی سوم» بودند) بر سر همين عقيدهء آل احمد بوده است. خليل ملکی گويا مخالف اين نکته بود که آن دسته از نيروهای سياسی ای که «لائيک» خوانده می شدند، بخواهند با روحانيت عليه دستگاه شاه ائتلاف کنند.
آن روزها هنوز استفاده از واژهء «سکولار» رايج نشده بود و، روشنفکران آن نسل، از آنجا که اغلب تربيت شدهء فرانسه بودند، برای ادای مقصود خود از واژهء «لائيک» استفاده می کردند. در نسل پس از آنها بود که واژهء «سکولار» را تحصيل کردگان کشورهای انگليسی زبان وارد فارسی کردند. واژهء «لائيک» اگرچه در قرون گذشته مراحل شکل گيری متفاوتی با واژهء «سکولار» داشته اما، در نيمهء دوم قرن بيستم، با آن کاملاً هم معنی شده بود؛ بطوری که امروز هم ديگر هر دو واژه به يک معنی به کار می روند و بر «جدائی حکومت از مذهب» دلالت دارند.
خليل ملکی رفتن لائيک ها به طرف روحانيت را «نقض غرض» و «عدول از اصول» می دانست و معتقد بود که روشنفکران لائيک بايد بکوشند تا دستگاه شاه را (که او آن را هم «لائيک» می دانست) وادارند تا تن به اصلاحات عميق دموکراتيک بدهد؛ کاری که ـ با توجه به اوج گرفتن نگاه خودبزرگ بينانهء شاه بخويشتن ـ بکلی ناممکن بنظر می رسيد و زمانی قبل تر هم، وقتی ملکی بديدن شاه رفته بود تا شايد او را به صراط مستقيم هدايت کند، تنها موجبات بدنامی برای خود او را فراهم ساخته بود. بنظر می رسيد که شاه بشدت نصحيت ناپذير و در مقابل انتقاد کم تحمل شده و حاضر نيست سخن کسی را که جز از تحسين او می گويد بشنود و به کل قوای سه گانهء مملکت و اجزاء آنها به چشم کارگزاران خود می نگرد. در اين فضا، جملهء مشهور امير عباس هويدا که «مرا شخص دوم مملکت نخوانيد چرا که ايران فقط يک شخص اول دارد و بس» ـ و من آن را درجلسه ای در سازمان برنامه با گوش های خود از او شنيدم ـ کاملاً معنی دار و مبين می نمود.
اما نفس ملکی به گرمی بيان آل احمد نبود و، لذا، آل احمد بسياری از ما را در مورد صحت نظر خود مجاب کرده بود. او طبعی آتشين و بیقرار داشت و نمی توانست منتظر بنشيند تا زمانهء «لائيک» ها (يا «سکولار» ها) فرا برسد، و ما نيز جوانانی بوديم، در نيمهء دوم بيست سالگی مان، که هنوز ـ در غياب هرگونه حزب و تشکيلات و فعاليت صريح سياسی ـ مجهز به اصول فکری يا ايدئولوژيک خاصی نبوديم تا با رجوع به آنها در صحت نظرات آل احمد ترديد کنيم. بخصوص که دوران بلوغ و برآمدن ما بعد از 28 مرداد و سقوط دکتر مصدق آغاز شده بود و ما همپای روندی پا به جامعه گذاشته بوديم که در آن از دخالت روحانيت در کار سياسی خبری نبود. حتی، واقعهء 15 خرداد 42 هم در سطح زندگی شهری و دانشگاهی اثر چندانی نگذاشته بود. بدينسان، آل احمد توانست، در بيرون و درون کانون نويسندگان، و در عرض دو سالی که زنده بود، عدهء زيادی را به بازنگری در مورد نقش و جايگاه روحانيت ترغيب کند و نزديکی به آن را همچون تنها راه خروج از بن بست سياسی کشور به آنها بقبولاند. او اگرچه به دههء 1350 نرسيد، و به فاصلهء اندکی از خليل ملکی، ديده از جهان فرو بست و در جوار او به خاک سپرده شد، اما افکارش جاده صاف کن نزديکی روشنفکران به روحانيت و پذيرش رهبری آيت الله خمينی شد. اين موضع گيری تا بدانجا شيوع پيدا کرد که در ابتدای انقلاب حتی پيوستن رهبری حزب کمونيست توده به پيروان آيت الله نيز امری عجيب محسوب نمی شد.
البته، بنظر من، هم در نگاه آل احمد و هم در موضع گيری ديگر روشنفکران آن عهد، و هم در اقدام حزب توده، سهم عمده ای از فرصت طلبی نيز وجود داشت؛ چرا که اين «نزديکی» از سر اعتقاد به مذهب و رهبری مذهبی نبود و بيشتر بدان خاطر انجام می گرفت که، با استفاده (يا سوء استفاده) از «پايگاه مردمی روحانيت»، دستگاه استبدادی شاه از کار انداخته شود و آنگاه، «از آنجا که آخوندها برای ادارهء مملکت تربيت نشده و دارای تخصصی نبودند»، در قدم بعدی کار به دست روشنفکران «لائيک» بيافتد.
من خود، در عصر عيد فطری که نمازش در قيطريه انجام شد و سپس جمعيت عظيم شرکت کننده در آن با راهپيمائی تا دانشگاه تهران آمد، با چند تن ار اعضاء سرشناس کانون نويسندگان در جلوی در دانشگاه ايستاده بوديم و چند نفری، از جمله خود من، از اينکه پس از پيروزی اپوزيسيون نتوان سررشتهء کار را از دست روحانيت بيرون آورد اظهار نگرانی می کرديم. و بخاطر دارم يکی از حضار، که در آن روزگار از «لائيک» های سر شناس محسوب می شد و اکنون عضو شورای ملی مقاومت وابسته به مجاهدين خلق در پاريس است، اين نگرانی را بيهوده می دانست و معتقد بود که آخوند ها يک ماه هم نمی توانند مملکت را بگردانند.
اما يک سالی از پيروزی انقلاب نگذشته، مشخص شد که در برابر آخوندهای بقدرت رسيده و تکيه کرده بر لومپن ها و اراذل و اوباش شهری و حاشيهء شهری، جائی برای «لائيک» ها باقی نمانده و آنها يا بايد بگريزند، يا خانه نشين شوند و يا گردن به تيغ جلادان اسلامی بسپارند...
من هيچگاه به پيامبران و مقدسات انسانها توهين نكردهام و احترامشان را نگاه داشتهام و تنها به آداب خرافهها و اديان ريشخند زدهام...با اينحال خط-ام از آن روشنفكران سواست...من پيامبر و امام را چيزي جداي از روشنفكري امروز نميبينم و به چشم روشنبينان ديروزي ميبينمشان كه به وسعت ديد آنروز خودشان جامعهاي را راهبر بودهاند...برخي موفق و برخي ناكام بودهاند...همين و بس...
من احترام بسياري به مهدي كروبي ميگذارم...اما آنجا كه براي بازگشت به جمهوري اسلامي و امام راحل ميگويد، فاصلهام را با او حفظ ميكنم...
من براي آيتالله صان.عي احترام ويژهاي قائل هستم اما زمانيكه امام را جوشن نبرد خويش ميكند من از او فاصله ميگيرم...
من آيتالله منتظري را احترام ميگذارم اما...
اما هيچ درست نميبينم براي پاكسازي عقيدتي و صاف كردن حساب ديني خويش ، اين بزرگواران را نيز آماج حملات سبوعانه خويش نيز قرار دهيم و بزرگيشان را به ذهن و زبان خويش بيالاييم...
هركس براي « انسان بما هو انسان » قدمي بردارد لياقت ستايش را دارد...حال شيخ پشمالدين باشد يا فوفول سهراه ضرابخانه...و من دست دوستي با « انسان » را خواهم فشرد...
.
.
.
در يکی از اين جلسات بود که آل احمد ـ در حين سخن گفتن دربارهء مفهوم «غربزدگی» ـ توضيح داد که به اين نتيجه رسيده است که جامعهء ايران، در اواخر دههء 1340، ديگر دارای هيچ رهبر سياسی قابل اتکائی نيست و حکومت شاهنشاهی توانسته است همهء ناراضی ها را سرکوب و ساکت کند و در واقع اپوزيسيون احتمالی و بالقوهء خود را در بن بست قرار دهد. آل احمد، در پی اين تحليل، اظهار می داشت که تنها اپوزيسيون منسجم و مستقل و مصون از حملهء حکومت، از آن «روحانيت» است و سياسيون اگر بتوانند نظر آنها را بخود جلب کرده و يا با آنها همراه شوند، امکان بسيج مردم، انجام تظاهرات خيابانی، و مجبور کردن رژيم به پذيرش خواست های عمومی ممکن خواهد شد، و الا حکومت استبدادی هر روز شديدتر عمل کرده و همهء منافذ نفس کشيدن را خواهد بست.
در همان ايام بود که از دوست مشترکی شنيدم که اختلاف نظر بين خليل ملکی و آل احمد (که روزگاری هر دو از انشعابيون از حزب توده و بنيانگزاران «نيروی سوم» بودند) بر سر همين عقيدهء آل احمد بوده است. خليل ملکی گويا مخالف اين نکته بود که آن دسته از نيروهای سياسی ای که «لائيک» خوانده می شدند، بخواهند با روحانيت عليه دستگاه شاه ائتلاف کنند.
آن روزها هنوز استفاده از واژهء «سکولار» رايج نشده بود و، روشنفکران آن نسل، از آنجا که اغلب تربيت شدهء فرانسه بودند، برای ادای مقصود خود از واژهء «لائيک» استفاده می کردند. در نسل پس از آنها بود که واژهء «سکولار» را تحصيل کردگان کشورهای انگليسی زبان وارد فارسی کردند. واژهء «لائيک» اگرچه در قرون گذشته مراحل شکل گيری متفاوتی با واژهء «سکولار» داشته اما، در نيمهء دوم قرن بيستم، با آن کاملاً هم معنی شده بود؛ بطوری که امروز هم ديگر هر دو واژه به يک معنی به کار می روند و بر «جدائی حکومت از مذهب» دلالت دارند.
خليل ملکی رفتن لائيک ها به طرف روحانيت را «نقض غرض» و «عدول از اصول» می دانست و معتقد بود که روشنفکران لائيک بايد بکوشند تا دستگاه شاه را (که او آن را هم «لائيک» می دانست) وادارند تا تن به اصلاحات عميق دموکراتيک بدهد؛ کاری که ـ با توجه به اوج گرفتن نگاه خودبزرگ بينانهء شاه بخويشتن ـ بکلی ناممکن بنظر می رسيد و زمانی قبل تر هم، وقتی ملکی بديدن شاه رفته بود تا شايد او را به صراط مستقيم هدايت کند، تنها موجبات بدنامی برای خود او را فراهم ساخته بود. بنظر می رسيد که شاه بشدت نصحيت ناپذير و در مقابل انتقاد کم تحمل شده و حاضر نيست سخن کسی را که جز از تحسين او می گويد بشنود و به کل قوای سه گانهء مملکت و اجزاء آنها به چشم کارگزاران خود می نگرد. در اين فضا، جملهء مشهور امير عباس هويدا که «مرا شخص دوم مملکت نخوانيد چرا که ايران فقط يک شخص اول دارد و بس» ـ و من آن را درجلسه ای در سازمان برنامه با گوش های خود از او شنيدم ـ کاملاً معنی دار و مبين می نمود.
اما نفس ملکی به گرمی بيان آل احمد نبود و، لذا، آل احمد بسياری از ما را در مورد صحت نظر خود مجاب کرده بود. او طبعی آتشين و بیقرار داشت و نمی توانست منتظر بنشيند تا زمانهء «لائيک» ها (يا «سکولار» ها) فرا برسد، و ما نيز جوانانی بوديم، در نيمهء دوم بيست سالگی مان، که هنوز ـ در غياب هرگونه حزب و تشکيلات و فعاليت صريح سياسی ـ مجهز به اصول فکری يا ايدئولوژيک خاصی نبوديم تا با رجوع به آنها در صحت نظرات آل احمد ترديد کنيم. بخصوص که دوران بلوغ و برآمدن ما بعد از 28 مرداد و سقوط دکتر مصدق آغاز شده بود و ما همپای روندی پا به جامعه گذاشته بوديم که در آن از دخالت روحانيت در کار سياسی خبری نبود. حتی، واقعهء 15 خرداد 42 هم در سطح زندگی شهری و دانشگاهی اثر چندانی نگذاشته بود. بدينسان، آل احمد توانست، در بيرون و درون کانون نويسندگان، و در عرض دو سالی که زنده بود، عدهء زيادی را به بازنگری در مورد نقش و جايگاه روحانيت ترغيب کند و نزديکی به آن را همچون تنها راه خروج از بن بست سياسی کشور به آنها بقبولاند. او اگرچه به دههء 1350 نرسيد، و به فاصلهء اندکی از خليل ملکی، ديده از جهان فرو بست و در جوار او به خاک سپرده شد، اما افکارش جاده صاف کن نزديکی روشنفکران به روحانيت و پذيرش رهبری آيت الله خمينی شد. اين موضع گيری تا بدانجا شيوع پيدا کرد که در ابتدای انقلاب حتی پيوستن رهبری حزب کمونيست توده به پيروان آيت الله نيز امری عجيب محسوب نمی شد.
البته، بنظر من، هم در نگاه آل احمد و هم در موضع گيری ديگر روشنفکران آن عهد، و هم در اقدام حزب توده، سهم عمده ای از فرصت طلبی نيز وجود داشت؛ چرا که اين «نزديکی» از سر اعتقاد به مذهب و رهبری مذهبی نبود و بيشتر بدان خاطر انجام می گرفت که، با استفاده (يا سوء استفاده) از «پايگاه مردمی روحانيت»، دستگاه استبدادی شاه از کار انداخته شود و آنگاه، «از آنجا که آخوندها برای ادارهء مملکت تربيت نشده و دارای تخصصی نبودند»، در قدم بعدی کار به دست روشنفکران «لائيک» بيافتد.
من خود، در عصر عيد فطری که نمازش در قيطريه انجام شد و سپس جمعيت عظيم شرکت کننده در آن با راهپيمائی تا دانشگاه تهران آمد، با چند تن ار اعضاء سرشناس کانون نويسندگان در جلوی در دانشگاه ايستاده بوديم و چند نفری، از جمله خود من، از اينکه پس از پيروزی اپوزيسيون نتوان سررشتهء کار را از دست روحانيت بيرون آورد اظهار نگرانی می کرديم. و بخاطر دارم يکی از حضار، که در آن روزگار از «لائيک» های سر شناس محسوب می شد و اکنون عضو شورای ملی مقاومت وابسته به مجاهدين خلق در پاريس است، اين نگرانی را بيهوده می دانست و معتقد بود که آخوند ها يک ماه هم نمی توانند مملکت را بگردانند.
اما يک سالی از پيروزی انقلاب نگذشته، مشخص شد که در برابر آخوندهای بقدرت رسيده و تکيه کرده بر لومپن ها و اراذل و اوباش شهری و حاشيهء شهری، جائی برای «لائيک» ها باقی نمانده و آنها يا بايد بگريزند، يا خانه نشين شوند و يا گردن به تيغ جلادان اسلامی بسپارند...