بدرود خشم و خون
بدرود ، مزدوران آدمكش ، انگار نبض بزرگان قوم ، بيمن ميتپد از اكنون
آخرين بخت من است تا بهخون آميزم
رخصت...
بدرود ، مزدوران آدمكش ، خردي ناب از خلقت
در ذهنام جاري ميشود ، تا آسمان را دريابم
و خون ، آن واژهي كريه ، خشونت و تاريكي
، ميلوتين خشمآگين ، خواب ِآبايي
و حتي در لحظهي مرگ ، بزرگان ، دست درهم بستهاند
اين تنها بخشي از اشعار زيباي كاراجيج است...او را طراح كشتار كوسوو ميدانند...او اكنون بايد پشت ميز اتهام بنشيند و غزلهاي مرگ را دكلمه كند...بايد در نهايت ظرافت ارزش لغات را كاويد...بايد ديد كه حالا او خود خواسته وكيل خويش باشد ، چهگونه از هميان زبان قصيدهپرداز خويش ، دلالت بر هرگونه مدلول دارد؟...سرنوشت او چه خواهد بود؟...دوست داري دوباره چيزي از مرگ ميلوشهويچ نيز در ذهن خويش مرور كني؟...
كاراجيج سيزده سال با چهرهاي ديگر، درويشمسلك ، روان بيماران خويش ميكاويد و كلمات سياه را از دل اوراق سپيد ميزاياند...
آخرين بخت من است تا بهخون آميزم
رخصت...
بدرود ، مزدوران آدمكش ، خردي ناب از خلقت
در ذهنام جاري ميشود ، تا آسمان را دريابم
و خون ، آن واژهي كريه ، خشونت و تاريكي
، ميلوتين خشمآگين ، خواب ِآبايي
و حتي در لحظهي مرگ ، بزرگان ، دست درهم بستهاند
اين تنها بخشي از اشعار زيباي كاراجيج است...او را طراح كشتار كوسوو ميدانند...او اكنون بايد پشت ميز اتهام بنشيند و غزلهاي مرگ را دكلمه كند...بايد در نهايت ظرافت ارزش لغات را كاويد...بايد ديد كه حالا او خود خواسته وكيل خويش باشد ، چهگونه از هميان زبان قصيدهپرداز خويش ، دلالت بر هرگونه مدلول دارد؟...سرنوشت او چه خواهد بود؟...دوست داري دوباره چيزي از مرگ ميلوشهويچ نيز در ذهن خويش مرور كني؟...
كاراجيج سيزده سال با چهرهاي ديگر، درويشمسلك ، روان بيماران خويش ميكاويد و كلمات سياه را از دل اوراق سپيد ميزاياند...