بي تو              

Wednesday, October 28, 2009

مامان دوباره انگشت‌اش را بريد

پسرش يك متر و هفتاد و پنج سانتي‌متر قد و 74 كيلوگرم وزن دارد...موهاي‌اش حالا تنك شده است...دانه دانه سفيد كرده است...باز او را « علي جوجه » صدا مي‌كند...مي‌نشينم كنارش و سبزي‌ها را پاك كنم...هي بايد براي‌ام توضيح دهد اين گشنيز است و نبايد مثل جعفري پاك كني...اين ساقه‌ي پيازچه خوردني‌ست و چه‌را از ته مي‌گيري؟ و حين پاك كردن و بوييدن سبزي‌جات با هم اختلاط مي‌كنيم...باز از طعم تند و تلخ تلخون مي‌گويم...باز مي‌گويد: علي‌جوجه...بلند مي‌شوم و اووه كش‌داري مي‌كشد تا آشغال‌سبزي‌ها كه توي دامن‌ام پخش است با خود نبرم...در اشكاف را باز مي‌كنم و چرخ خياطي شيرنشان را بيرون مي‌كشم و توي كشوي كوچك‌اش متر دو رنگ را پيدا مي‌كنم و باز مي‌كنم و به ستون تكيه مي‌دهم...به او مي‌گويم: با هر استاندارد مي‌خواهي قد بزن...با پشت متر...از روي آن...قلقلي‌خانوم را وامي‌دارم مرا قد بزند...مي‌خندد و مي‌گويد: هان؟ مي‌خواي بگي بزرگ شده‌ي؟...متر را دور انگشت‌اش لوله مي‌كنم و مي‌گويم: كله‌قندها كجاست؟...باز غرمي‌زند...مي‌گويد: هميشه سر مي‌بري...بگذار براي سر صبر...چندبار عطسه‌ي مصلحتي مي‌زنم و مي‌گويم: مُتي ، حالا جخد است...پدرم گه‌گاه لپ قلقلي‌خانوم را مي‌كشيد و مي‌گفت: افيلياي من...از خاطرم نمي‌رود وقتي تازه از مصرف زياد مورفين پدرم شبي را در خانه‌ي هم‌سايه خوابيد كه ديگر ما را نمي‌شناخت...چند ساعت زير دوش حمام ايستاده بود و بلند بلند مي‌گريست...تاب دردهاي بابا به كنار...حرف مفت هم‌سايه‌ها به كنار كه خانواده‌اش مي‌خواهند بكشندش...از خاطرم نمي‌رود روزي‌كه به خانه رسيدم ، ديدم پدرم زبان‌اش بند آمده است و مادرم را زير دوش آب سرد هل داده است و مادرم نفس نفس مي‌زد زير آب سرد...آب جوش برنج موقع آب‌كش برگشته بود روي سينه‌اش...سوخته بود...پدرم زبان‌اش بند آمده بود...پدر فرياد مي‌زد: مُتي...مُتي...پدرم بهيار بود...اما طاقت سوختن عزيزش را نداشت...هول برش داشته بود...پدرم سال‌ها عاشقانه هم‌سايه‌ها را دوا درمان مي‌كرد...سوخته‌گي‌هاشان را پانسمان مي‌كرد و آمپول و سرم مي‌زد...اما روز‌هايي بود كه هم‌سايه‌ي ديگر سرم‌هاي بابا را مي‌زد...روزهايي كه كسي خانه نبود تا آمپول مورفين او را بزند...زن هم‌سايه را ديدم...اشك توي چشمان‌اش جمع آمده بود...همان روزها بود كه بايد براي هميشه از ما جدا مي‌شد...زن هم‌سايه طاقت نياورد و گريست و گفت: آقامون مي‌گفت: اين مرد حتي تو اوج درد و خلسه‌ي رنج مدام مي‌گفت: دست‌‌ات را مي‌بوسم...عادت بابا بود...او حتي در احوال‌پرسي‌ها مي‌گفت: دست‌ات را مي‌بوسم...پنج‌شنبه‌ي پيش مامان ، سر خاك بابا رفته بود...مدام نق‌اش را به من مي‌زند...مي‌گويد: اين‌همه ادعا داري...سال‌هاست سر خاك بابات نرفته‌اي...من سال‌هاست به مزار دوستان و عزيزان‌ام نمي‌روم...سال‌هاست كه فقط در عزاي دوستان ، دقيقه‌اي مي‌نشينم و خلاص...سال‌هاست خودم را از سوگ‌ها جدا كرده‌ام...پنج بهمن روزي بود كه از ميان‌مان رفت...همه‌جا چراغان بود...از كوچه‌‌هاي پس و پيش صداي ترانه‌هاي شاد نيمه شعبان بلند بود...از كوچه‌ي ما « موسوي قهار» فرياد مي‌زد: « پدري كه دختر نداره ، غريبه...گوزل بابا...»...يك‌ماه و بيست و پنج‌روز مانده بود تا بابا 48 ساله شود...سن مرگ بابا سن مرگ عزيزان ديگر زنده‌گي من بود...
هشت سال بعد ميم ، پنج بهمن ، به دنيا آمد و چشم و چراغ ما شد...او هنوز به قاب عكس بابا روي طاق‌چه اشاره مي‌كند كه بابا كاپشن‌ بادگيرش را در محله‌ي پيكادلي روي دوش انداخته است و در محاصره‌ي پيكان‌هاي بريتانيايي‌ست...ميم مي‌پرسد: بابا بزرگ زير ماشين رفت؟

هنوزاهنوز كه « مرد سوم » را مي‌بينم و به صحنه‌ي چرخ‌وفلك مي‌رسم ، در آغوش گرفتن پدرم را مي‌بينم كه در ارتفاع 40 متري مي‌خنديديم...و اورسن ولز را كنار جوزف كاتن ، نيمه‌هاي شب ، بر فراز بزرگ‌ترين چرخ‌وفلك دنيا به‌خاطر مي‌آورديم كه به درستي سپينود مرز رويا و واقعيت را در اين فيلم بي‌نظير درمي‌نوردد...
سال‌ها از مرگ پدر مي‌گذرد و من با تصوير آميخته شدم...و من هنوز براي هر فريم سلولوئيد ، خاطره‌ي بي‌نظير يك فيلم با دو ساندويچ را در خاطرم حفظ كرده‌ام...گلوله‌اي براي ديكتاتور ، با گرگ‌ها مي‌رقصد ، كاني‌مانگا ، تاراج ، حماسه‌ي دره‌ي شيلر و صدها فيلم ديگر كه به طعم ساندويچ آغشته بود...

بعد سال‌ها با مادر نشستم و اولين فيلم‌اي كه او با بابا به سينما رفت و ديد ، ‌فيلم « بي‌تا » ، را از اول و يك دل سير با گوگوش عاشقي كرديم...مامان هيچ عادت به سبزي‌خرد‌كن ندارد و با دست خرد كردن را يك چيز ديگر مي‌داند و خرد‌كن‌اي كه حميد « روز مادر» براي او خريد را پلاستيك كشيده است...

مامان دوباره انگشت‌اش را بريد...