بي تو              

Sunday, October 25, 2009

روزي تفقدي كن درويش بي‌نوا را

مدت‌هاست دوستان نزديك من كه خوب با حال و فضاي من آشنا هستند از دست من دل‌خورند كه چه‌را طنزگونه مطلب نمي‌نويسم و آن تكخال‌هاي خودم را رو نمي‌كنم...بدبختانه نه اين‌كه در اين فضاي ابزورد آدم طنازي نباشم...هستم...به شدت هم هستم...اما هميشه ناخودآگاه ، انگار چيزي بيخ خر-ام را مي‌گيرد و مي‌گويد: در اين فضاي مزخرف عقيم و بي‌سواد اگر تو هم بخواهي از كنار اين فاجعه خندان و مسخره‌چي بگذري پس چه مي‌شود؟...راست‌اش من مثل آن آقاي طناز نيستم كه تيم خنده‌رويي ( دقيقاً مثل مجلس‌گرم‌كن‌هاي روضه‌ها) داشته باشم كه جلوي نوشته‌هاي‌ام رج شوند و به هرچه بي‌نمك بنده قه‌قه بزنند و ته‌اش سند منگوله‌دار دُرهاي درخشان بنده را به نام خودم محضري كنند و بفرمايند: « جانا سخن از دل ما مي‌گويي »...راست‌اش از ضعف جنسيت هم رنج مي‌برم و متأسفانه نويسنده‌ي زن نيستم تا از پايين‌تنه‌ام دل‌بري كنم و آب از هفت‌چاك مخاطبان آقاي‌‌ام و « ايش ايش » حسادت هم‌جنسان خود راه بيندازم...به‌طور ناخودآگاه طنز و ابزورديته‌ي من به خانه‌ي گرم خودم رانده شده است و ترجيح مي‌دهم نزديكان‌ام مثل هر روز از دست من ريسه بروند و نفس در سينه‌هاشان حبس شود...من به عزيزان خودم خيلي بده‌كارم...خانه‌ام جاي حرف‌هاي گل‌درشت ني‌ست...و در اين كه احترام خانواده‌ام را دارم ابدا شرم‌گين نيستم...تنها جايي‌كه انسان معني پيدا مي‌كند خانه و خانواده است و به آنان‌كه مي‌پندارند خانواده آزادي را محدود مي كند ابدا اعتقادي ندارم...اما در عين‌حال بحث‌هاي نرم و جدي را در كنار دوستان‌اي دارم كه نياز به رمزشكني حرف‌هاي من ندارند و دستور زبان هم‌ديگر را سالهاست مي دانيم...با آنان در فضايي كاملاً آرام تحليل مي‌كنيم كه گاه‌ شكل عصبي و پرخاشي‌اش در وبلاگ منتشر مي‌شود...چه‌را؟...چون در دنياي مجازي بدبختانه فقط و فقط با حماقت سر و كار دارم و گل‌درشت‌هاي ابله هم ، همين دنياي مجازي را انگار تسخير كرده‌اند...فلذا خود به خود طنز يادم مي‌رود...
با اين‌حال چشم...
قول مي‌دهم بيش‌تر خودم باشم و همان آدم شوخ و چرندگوي زنده‌گي جفنگ باشم...به شرطي‌كه تضمين بدهيد بابت هر« مي‌ني‌مال » بنده خايه‌مال‌ام كنيد كه بيش‌تر خوش‌ام بيايد...
آن‌جور كه من فهميده‌ام ايراني جماعت عشق « جملات قصار» در ژانر « گوگل‌ريدر » است...
چشم ، چند چشمه براي‌تان مي‌آيم كه فرق گوته و شميده را در نيابيد...اگر فكر مي‌كنيد طنازي و دل‌بري و ميني‌مال‌ايسم از نوع گوگل‌ريدري مشتري جمع‌كن خواهد بود ، چشم...
هرچند يك‌بار هم ، از كتاب‌هاي خوانده ، پز مي‌دهم و اسم براي‌‌تان رديف مي‌كنم...و هي شلوغ‌اش مي‌كنم كه فلان فيلم جان مرا هفت‌بار گرفت و مثل سگ‌ هفت‌جان به خودم بازگرداند...با فلان آهنگ عاشقي‌ها كردم و لب تو لب بوديم كه ته آهنگ ، ناقص ماند و دل‌بر، لب‌مان را گاز گرفت و عشق به جدايي انجاميد...از فلان ديالوگ‌هاي ماندگار نيز قول شرف مي‌دهم « آلترناتيولي » سرقدم بروم...هر به‌چند يك‌بار نثر شاملويي به خيك‌تان مي‌بندم و مي‌فرمايم‌تان از هزاران آيداي منقبض در آينه‌ي هميشه آيينه‌ام...دُشنه بر ديس و سبلت برآمده از بُناگوش...چشم...قول مي‌دهم تا جان در بدن دارم ، قلم‌ طنازم را به شما فرهيخته‌گان هديه كنم...
.
.
.
دو سه سطر زير قرار بود توي متن بالا گنجانده شود...اما نمي‌دانم چه‌طور جا ماند...با اين حال براي اين‌كه به خودم جفا نكرده باشم به عنوان نان اضافه براي نوش جان مي‌گذارم:

من مثل علي‌رضا رضايي نيستم كه از ميان اين‌همه طناز ، سوگلي نيك‌آهنگ بشوم...شرمنده‌ كه از ميان اين همه طناز ، نيك‌آهنگ هم حتي نشدم و تخصص در جلب يك‌چنين بي‌نمك‌هايي ندارم...