بي تو              

Saturday, October 24, 2009

توي دروازه

زمستان 1375 كه قرار بود تكليف من با آخرت‌ام روشن شود ، به زمين بازي محله‌ي استاد معين رفته بوديم...دوست پسرخاله‌ام كه تعريف مرا ظاهراً‌ شنيده بود با چنان هيجان كاذب و حال به‌هم‌زن‌ دست‌اش را به سوي من دراز كرد كه بي‌اعتنا روي‌ام را به سوي راه آمده برگرداندم و در پاسخ به هيجان كاذب او و « شما هم علي‌رضا-اي؟...من هم علي‌رضا هستم...خيلي خوش‌بخت‌ام »...گفتم: اما من اصلاً خوش‌بخت نيستم و برعكس خيلي هم بدبخت‌ام...هربار ديدار هفته‌ي بعد يادم مي‌آيد از ته دل به آخرت‌اي كه براي خويش ساخته‌ام از ته دل مي‌خندم...دوست پسرخاله‌ام به او زنگ زده بود و قرار دوباره‌ي فوت‌بال گذاشته بود...پسرخاله‌ام با شيطنت گفته بود: علي‌رضا هم هست...و او پرسيده بود كدام علي‌رضا؟...و او باخنده گفته بود: همان‌كه گفته بود اصلاً خوش‌بخت نيستم...او هم اوه-‌اوه‌اي سرداده بود و گفته بود: « شرمنده...آن آشغال را مي‌گويي؟...من نيستم »...آخرت من دقيقاً همان آشغال است...و من در ميان زباله‌هاي به ظاهر بازيافتي ِ سرزمين‌ام ، آشغال‌اي هستم كه به چرخه‌ي حيات بدبوي‌شان بازنمي‌گردم و اين خطرناك است...

براي ثبت در بلاگ‌اسپات محترم