بي تو              

Wednesday, October 21, 2009

اسكيس‌هاي تئاتري من 5

شلوار گرم‌كن‌ام از وقتي يك شب دادم « شيده » بپوشد ، حس مي‌كنم اين‌طور شده است...كش شلوار شل شده است و هي شلوار از كون‌ام پايين مي‌آيد...«خ» مي‌گويد: شميده ، اين‌دفعه رفتي حمام يادم بنداز كش‌اش را عوض كنم...« خ‌ » ديگر خودش مي‌داند اين شلوار نوستالژي من است و با همين گرم‌كن بود كه سالن تمرين مي‌رفتم و « مده‌آ » را تمرين مي‌كرديم...همان‌جا هم بود كه با شيده آشنا شدم...شيده طبق عادت تاريخي من ، پنج سال از من كوچك‌تر است...بازي‌گر خوبي نمي‌شود...هنوز خوب بلد ني‌ست عطسه كند...هاپيشت‌اش مرا به ياد پيرمرد هم‌سايه مي‌اندازد كه هرروز به عصاش تكيه مي‌دهد و كلاه منگوله‌دار قرمز را سرش مي‌كشد و فين فين مي‌كند و هر يك دقيقه و پنجاه ثانيه يك‌بار يك هاپيشت مي‌كند...شيده دور باسن‌اش منطقي و طبق تعرفه است...اما كمي بايد «مس‌گر»ي كار كند و نيم سانت و دو عُشر از قطر كمرش بكاهد تا طبق آخرين استندارد بالي‌وود بشود...آخرين‌بار كه « آيش‌واريا » را توي برنامه‌ي زنده‌ي « تايرا شو» ديدم همين استاندارد را داشت و يك لحظه فكر كردم ،‌ ساپورت پوشيده است و آن تصوير زن معصوم مهاجر بريتانيا و آن شوهر متعصب شرقي را ديگر ندارد...و ديگرلازم ني‌ست شوهر را در بستر بسوزاند...از همان لحظه مطمئن شدم شيده اين « استايل ِازلي » را از مادربزرگ پدري خويش به ارث نبرده است...حالت لبان شيده بيش‌تر مرا به ياد خنده‌هاي علي صادقي روي پوستر « پيك‌نيك در ميدان جنگ » مي‌اندازد و به اين‌خاطر كمي به او ارفاق مي‌كنم...شيده از من خواسته است براي اجراي نمايش‌نامه‌ي دانش‌جويي‌اش كمك كنم و طراحي صحنه‌اش را به عهده بگيرم...اما كار را كه ديدم افتضاح بود...مگر اين‌كه ميزان سن ، آن‌را نجات دهد...به‌نظرم نبايد دست كم گرفت...حتي متن مزخرف‌اي مثل آن را مي‌توان با اجراي زنده‌ي تار ذوالفنون ديد...من حتي براي گام‌هاي اجراي ناكوك استاد هم طرح و نقشه دارم...ساز در انتهاي نمايش كوك مي‌شود ، وقتي همه‌چيز درهم برهم مي‌شود و صحنه بر سر تماشاچي آوار مي‌شود...

اما فعلاً سرم حسابي داغ است و مشغول اسكيس زدن روي متن « پدر» استريندبرگ هستم...دوست دارم تئاتر را توي خيمه‌ي كوچ عشاير اجرا كنم و سالون اجرا را از بوي پشكل و فضولات حيواني پر كنم...
بين هر صحنه ( متن را دوباره خودم صحنه‌بندي كرده‌ام و حتي توالي را بر هم زده‌ام...و يك صحنه دوبار تكرار مي‌شود ) خودم در رديف جلوي صندلي‌ها نشسته‌ام و يك « او-ور هد » جلوم دارم و در تعويض هر صحنه يك نقاشي كودك روي پرده پس صحنه مي‌اندازم...همان پرده‌اي كه در انتهاي نمايش قرار است هم‌سر سرهنگ پاره كند تا نفس بكشد و خود جزوي از نقاشي كودك بشود...