بي تو              

Monday, October 19, 2009

افترا روح آدم را مي دزدد

اکنون بازجويي ها فرارسيده بود. تهمت ها؛ اينکه من به دنبال کار نبوده، زندگي ام را به عنوان يک «عامل انگل» از راه خودفروشي و معامله هاي بازار سياه مي گذرانده ام. اسامي مورد اشاره قرار گرفته اند که من هيچ گاه در زندگي ام آنها را نشنيده ام و خبرچيني براي «بي ان دي» (دستگاه اطلاعاتي آلمان فدرال) به اين دليل که با کتابداري در انستيتو گوته و مترجمي در سفارت آلمان دوست بودم. ساعت ها و ساعت ها تهمت هاي ساختگي. اما تنها اينها نبود. نيازي به هيچ احضاريه يي نداشتند، به سادگي توي خيابان دستگيرم کردند. در راه رفتن به آرايشگاه بودم که پليسي از ميان در آهني باريکي من را به داخل راند که منتهي به زيرزمين خوابگاهي دانشجويي مي شد. سه مرد با لباس هايي غيرنظامي پشت ميزي نشسته بودند. مردي کوتاه اندام و استخواني رئيس بود. خواهان مشاهده کارت شناسايي ام شد و گفت؛ «خب فاحشه، اينجا دوباره هم رو ديديم.» پيش از آن او را هرگز نديده بودم. به گفته او من با هشت دانشجو خارجي رابطه داشته ام و با لباس چسبان و آرايش پول را دريافت کرده ام. من حتي يک دانشجو خارجي هم نمي شناختم. زماني که اين را گفتم، پاسخ داد؛ «اگر ما بخوايم، 20 نفر را به عنوان شاهد پيدا مي کنيم. مي بيني، براي دادگاهي عالي مي سازه.» بارها کارت شناسايي ام را روي زمين انداخت و من مجبور شدم خم شوم آن را بردارم. شايد 30 يا 40 بار، زماني که يواش تر برداشتم با لگد به پشتم زد و از دري در پشت ميز زني جيغ مي کشيد. شکنجه و تجاوز، آرزو کردم فقط يک نوار ضبط صوت باشد. بعد مجبور شدم هشت تخم مرغ حسابي آب پزشده و پياز سبز را همراه با نمک سنگ درشت بخورم. مجبور شدم اين اقلام را فروبدهم و در اين هنگام مرد استخواني در آهني را باز کرد، کارت شناسايي ام را به بيرون پرت کرد و با لگد توي پشتم کوبيد. با صورت روي چمن ها و بوته هاي پشت آن افتادم. بدون آنکه سرم را بالا بياورم استفراغ کردم. بدون هيچ عجله يي کارت شناسايي ام را برداشتم و به خانه رفتم. ربوده شدن از خيابان بيشتر از يک احضاريه موجب ترس شد. هيچ کس خبر نداشت کجا هستي. ممکن بود ناپديد شوي و هيچ وقت هم ردي از تو پيدا نشود يا آن گونه که پيشتر تهديد کرده بودند جسد غرق شده ات از رودخانه بيرون کشيده شود. نتيجه پرونده مي توانست خودکشي بشود. در پرونده ها هيچ اشاره يي به اين بازجويي و ربوده شدن از خيابان نشده و احضاريه يي هم وجود ندارد.

زماني که خانه نبوديم افراد دستگاه امنيت هر وقت ميل شان مي کشيد به داخل خانه هايمان مي آمدند و مي رفتند. گاهي وقت ها به عمد نشانه هايي بر جاي مي گذاشتند؛ته سيگار، تابلوهاي روي ديوار که روي تخت قرار داده شده بودند و صندلي هاي جابه جاشده. هر دفعه که غذا مي خوردي فکر مي کردي ممکن است غذا مسموم باشد. از اين هراس آفريني (ترور) هاي رواني کلامي در پرونده ها نيامده است. ديدار با «رالف ميشليس» روزنامه نگار غهفته نامه آلمانيف «دي زيت» هم مفقود شده است. او بعد از انتشار ناديرس از من درخواست انجام مصاحبه يي کرد. ورودش را با تلگراف اعلام کرده بود و اطمينان داشت من را در خانه مي يابد. اما دستگاه امنيت جلوي اين تلگراف را گرفته بود و من و «ريچارد واگنر» - شوهرم در آن زمان - براي مدت دو روز به ديدار والدين مان در روستا رفته بوديم. ميشليس دو روز پشت سر هم بيهوده زنگ در خانه ما را زد. در روز دوم سه مرد در اتاقي کوچک که محل تخليه زباله بود پنهان شده بودند و ميشليس را وحشيانه کتک مي زنند. انگشتان هر دو پاي او شکسته بود. ما در طبقه چهارم زندگي مي کرديم، آسانسور به خاطر کمبود و قطع برق کار نمي کرد. ميشليس مجبور شده بود تمام پلکان تاريک و بسيار شيب چهار طبقه را سينه خيز تا خيابان پايين برود. با وجودي که تقريباً مجموعه يي از نامه هاي ضبط شده از غرب در پرونده هست تلگراف ميشليس از پرونده مفقود شده است. بر اساس پرونده اين ديدار هرگز رخ نداده است. اين نقطه هاي خالي هم نشان مي دهد دستگاه امنيت مخفي اعمال نيروهاي تمام وقتش را حذف کرده است در نتيجه هنگام در دسترس قرار گرفتن پرونده هيچ کس را نمي توان مسوول دانست - اين گونه نگاه کرده بودند که دستگاه امنيتي پس از چائوشسکو بدل به هيولاي انتزاعي فاقد خطاکاري شود.

ميشليس خواسته بود از ما «محافظت» کند و تا زماني که روماني را ترک نکرديم درباره اين حمله ها چيزي براي ما ننوشت. از پرونده ها فهميدم اين يک اشتباه بوده است. در غرب نه سکوت بلکه انتشار و فاش کردن از ما محافظت مي کند. پرونده من فاش مي سازد به خاطر «جاسوسي» براي بي ان دي، دادرسي هاي جزايي سوررئال عليه من آماده شده بوده است. اين را مديون ايجاد طنين کتابم و جايزه ادبي آن در آلمان بودم که اين برنامه هيچ گاه تحقق نيافت و دستگير نشدم.

ميشليس نتوانسته بود پيش از مسافرتش تماس بگيرد چون ما تلفن نداشتيم. در روماني براي يک خط تلفن بايد سال ها به انتظار مي نشستي. با اين حال بدون هزينه يک خط به ما پيشنهاد شد. ما نپذيرفتيم چون همگي مي دانستيم تلفن قابل شنودترين پست استراق سمع در آپارتمان کوچک مان است. وقتي به ديدار دوستاني مي رفتيد که تلفن داشتند بدون درنگ آن را داخل يخچال قرار مي دادند و گرامافون را روشن مي کردند. عدم پذيرش تلفن فايده يي نداشت، نيمي از محتويات پرونده يي که به دست من داده شد پيش نويس شنودهاي انجام شده با ميکروفن هاي مخفي در آپارتمان مان بود.

يکي از نزديک ترين دوستان مان «رولند کرش» بود. نزديک ما زندگي مي کرد و تقريباً هر روز به ديدار ما مي آمد. مهندس سلاخ خانه يي بود و از حالت ملال روزمره عکس مي گرفت و نوشته هاي بسيار کوتاه مي نوشت. در سال 1996 دفتر «روياي گربه مهتاب» او در آلمان به چاپ رسيد. اين دفتر پس از مرگ او منتشر شد چون در سال 1989 او را در آپارتمانش حلق آويز يافتند. اينک همسايه ها مي گويند در شب مرگ کرش، چندين صداي بلند از آپارتمان او به گوش مي رسيده است. باور نکردم که اين خودکشي بوده است. در روماني روزها اين ور و آن ور سر دوانده مي شديد تا تمامي تشريفات پيش از مراسم خاکسپاري را به انجام برسانيد. براي خودکشي ها، پس از مرگ هم تعيين شده بود. اما تمامي اسناد و نامه يک روزه به دست والدين رولند داده شد. خيلي سريع و بدون انجام تشريفات پس از مرگ به خاک سپرده شد و در پاکت هاي فربه حاوي اسناد شنود حتي يک ملاقات رولند موجود نيست. نامش حذف شده، انگار که اين آدم هرگز وجود نداشته است.

پرونده ام عاقبت به سوال دردناکي پاسخ داد. يک سال پس از خروجم از روماني در سال 1987 جني براي ديدار از برلين آمد. او از زمان آزارهاي کارخانه نزديک ترين دوستم شده بود. حتي پس از اخراجم از کارخانه تقريباً هر روز هم را مي ديديم. اما زماني که گذرنامه اش را در آشپزخانه مان در برلين ديدم در آن رواديد هايي براي فرانسه و يونان هم بود، توي رويش گفتم؛ «همين جوري گذرنامه يي اين جوري نگرفتي، چه کار کردي تا بگيريش.» پاسخش اين بود؛ «دستگاه امنيت من رو فرستاده، فقط مي خواستم تو رو دوباره ببينم.» جني سرطان داشت - مدت ها است که مرده است. به من گفت کارش بررسي آپارتمان و عادات و کارهاي روزانه ما بوده است. چه موقع از خواب بيدار مي شويم و کي مي خوابيم، کجا براي خريد مي رويم و چه مي خريم. در بازگشت قول داد تنها آنچه را که ميان مان مورد توافق قرار گرفته بود، رد کند. او پهلوي ما ماند، قصد داشت يک ماه بماند. هر روز عدم اعتمادم افزايش مي يافت. درست دو روز بعد چمدانش را زير و رو کردم و شماره تلفن کنسول روماني و کليد ساخته شده از روي کليد در خانه مان را يافتم. بعد از آن با اين گمان زندگي کردم که به احتمال از همان ابتدا جاسوسي من را مي کرده است، دوستي اش يک ماموريت بوده است. امروز خوشحال هستم، چون اين پرونده ها نشان مي دهد مسائل خصوصي مان از خودمان بوده است و دستگاه مخفي امنيتي آن را هماهنگ نکرده است، اينکه جني تا بعد از مهاجرتم جاسوسي من را نکرد. براي مرحمت هاي کوچک سپاسگزار مي شويد، براي تکه يي که آلوده نشده باشد حتي اگر خيلي کوچک باشد تمام مسموميت ها را جست و جو مي کنيد؛حقايقي که پرونده ام ثابت مي کند احساساتي واقعي در ميان مان بوده است و حالا اين من را شاد مي کند.

بعد از انتشار ناديرس و به محضي که نخستين دعوتنامه ها آمد اجازه سفر نيافتم. اما زماني که در پي آن، دعوت ها براي مراسم اهداي جايزه رسيد، دستگاه امنيتي راهبردش را تغيير داد. در اکتبر 1984 اجازه سفر به من داده شد. با اين حال قصد پشت اين امر از روي بدخواهي بود؛ قرار بود من به عنوان فردي سوءاستفاده چي از حکومت و در غرب هم مظنون به عامل اطلاعاتي بودن ديده شوم. دستگاه امنيت به شدت در حال کار روي هر دو اينها بود اما به خصوص روي شخصيت «عامل اطلاعاتي» کار مي کرد. عوامل جاسوسي با ماموريت جوسازي به آلمان اعزام شده بودند. طرح عمليات اول ژوئيه 1985 با رضايت و خرسندي بيان شده است؛ «در نتيجه چندين سفر به خارج از کشور، اين تصور در ميان بازيگران دولتي آلمان در تيميسوارا جا انداخته شد که کريستينا مامور اطلاعاتي روماني است.»

بعد از مهاجرتم ميزان «کشف رمز و قرنطينه» افزايش يافت. يک «گزارش بررسي» مارس 1989 به اين شرح است؛ در ماموريت کشف خطر او، با شاخه دي (ضداطلاعات) کار خواهيم کرد. در خارج مقاله هايي را منتشر کرده يا يادداشت هايي را - انگاري که به خاطر مهاجرت به آلمان نگاشته شده باشد - براي محافل و مقام هاي تاثيرگذار در آلمان ارسال مي کنيم.»

من در پرونده ام دو شخصيت مجزا و متفاوت هستم. يکي کريستينا خوانده مي شود که دشمن حکومت است و با او مبارزه مي شود. براي کشف خطر اين کريستينا، آدمکي در کارگاه هاي دروغ سازي شاخه دي (ضداطلاعات) با تمامي اجـزا و ذرات ساخته مي شـود تا که بيشترين صدمـه را به من بزند

- کمونيست باايمان، مامـور اطلاعـاتي بي پروا. هر جا که رفتم مجبور بودم با اين آدمک زندگي کنم. اين آدمک بعد از من فرستاده نمي شد، قبل از من مي رفت. با اينکه از ابتدا و هميشه تنها ضدحکومت خودکامه مي نوشتم، اين آدمک تا امروز به راه خودش ادامه مي دهد. از من مستقل شده است. با وجودي که حکومت خودکامه 20 سال است مرده، آدمک زندگي شبح وارش را هدايت مي کند. تا چه موقع؟

.
.
.
اصل يادداشت