بي تو              

Thursday, October 22, 2009

كابوس تن

مدت‌هاي مديدي با فاحشه‌ها سر و كار داشتم...شايد بيش از خود خانوم‌ها با آن‌ها نفس كشيده‌ام...من نه پژوهش‌گر بودم و نه خاله وعفاف‌بان...و نه حتي مشتري آنان بودم...من بايد آنان را بيش‌تر مي‌شناختم...حس‌شان مي‌كردم...من بايد همان حس فاحشه‌ي مغضوب ِفريباي فلليني نازنين ، ‌كابيريا ، را درك مي‌كردم كه ساعت‌ها براي‌اش اشك ريخته بودم و يك آخوند را واداشته بودم پس از ديدن اشك‌هاي‌ام به زيبايي‌هاي آن فاحشه خيره شود...آخوندي كه همه‌چيز را عادت داشت با دور تند ببيند...او آن‌روز ، تنها خنده‌هاي معنادار زد...تصميم گرفتم عادت شرم‌ناك آن روحاني دين كه قرن‌ها نگاه‌اي شرم‌ناك بر زن داشته‌است تغيير دهم...او كه تن زيباي زن را به آتش قهر خويش سوزاند...گيسوان دل‌فريب‌اش را بريد...سنگ‌اش باراند...تصميم گرفتم بر آسيب‌پذيرترين‌ زنان يعني فاحشه‌گان بيش‌تر دقيق شوم ؛ يعني همان «روسپيذ»ان كه براي دل هوس‌باز مردان روي سياه خويش به خون گل‌گون مي‌كردند...سايه‌ي درد جامعه را به چشمان خويش وسمه مي‌كردند...بند حقارت بر صورت مي‌انداختند...و سر آخر روي خويش با سپيدي هرآن‌چه سياهي مردانه بود مي‌پوشاندند...ساعت‌ها با آنان سخن مي‌گفتم...فحش از ايشان خوردم...تحقيرم كردند...برخي‌شان چون به بسترشان نمي‌رفتم مرا مأمور خواندند...كتك خوردم...روزي كه سرباز بودم...دوستي كه بي‌خبر از احوال من بود ، وعده‌ي انباري خانه‌شان را داد...با قيمت پايين...فاحشه‌اي خوش بر و رو...نه زياد جوان كه خام باشد...نه زياد سن‌‌دار كه از جفاي زمان بر چهره‌اش نقاشي باشد...زن‌اي به لب‌خند فريشته‌گان...دوست را از خويش راندم...ساعتي بعد به ديدارم آمد...و داستان چنين آغاز نمود:

ضرر كردي...گذاشتم آخري باشم...گفتم: من آغ‌ام...

او به ضرس قاطع خويش ، آغ ِآخر بود...اما زن از حساسيت لامسه و دفع نوازش و عصبيت زمان مي‌ناليد...زن چون مهرگياه في‌الفور دو پاي خويش بر دور او حلقه بسته بود...و به درنگي كوتاه ، شور او را خوابانده بود...زن كه حركات ريز و تندي داشت سريع خودش را مرتب كرده بود...به پسرك گفته بود: بادت خوابيد؟...حالا بگذار بروم...بچه‌ام نگران است...كودك زن با جمعيت ديگر كه چندين نوبت از پيكر زن بالا رفته بودند ، به بازي مشغول بودند و در نبود مادر او را سرگرم مي‌كردند...زن ، شوهر داشت...اين تصوير ، آن‌چنان درق بر فرق سرم كوبيده شد كه گفتم: فزتُ‌ اگر نمي‌بودم و نمي‌شنيدم...تا آن‌روز چيزي از حضور بچه با مادر نشنيده بودم كه بعدتر به يك عادت سمج و مفرح تبديل شد...بعدتر كه اين تماشاي جنون را در يادداشت‌ها و گزارش‌ها خواندم...و در گوشي‌ها ديدم...بعدتر كه سرگرمي‌هاي نسل جديدتر را ديدم...بعدتر كه ضبط تصويري با موبايل از تن‌فروشان و ژست مردي گرفتن با آلبوم خاطرات را به چشم خويش ديدم...بعدتر كه زمان بر زمانه فرسوده شد...بعدتر كه نسل به اصطلاح باهوش دهه‌ي شصت و سپس‌ترش با روش‌هاي پسامدرن ، جنون بلوغانه‌ي خويش را به تاوان نفرت از حكومت از مفاهيم عُرفي بازپس گرفت...بعد ِ تماشاي rape party-ها و زورگيري‌هاي موبايلي كه حالا از همان گوشي‌ها ، جنبش سبزي را هدايت مي‌كند...شنيدن مدام و ديدن مدام از چنين مجالسي در شهرهاي متمدن ايران كم‌كم به يك عادت فرهنگي تبديل شد...سپس‌تر كه تلاش پزشكان انتقال خون را براي تهيه‌ي آماري از تنوع مزاج هفته‌گي جوانان براي سرپوش فرداي آلوده‌گي‌هاي جنسي-خوني به چشم خويش ديدم...دانستم آن‌چنان در سقوطيم كه نه با يك دو جنبش كه با ويراني كامل يك تاريخ‌چه و محو تماميت ايراني شايد بنايي ديگر بر آن ويرانه سازمان شود...بعدتر دانستم با آدميت ، حالا حالا فاصله‌ا‌ي كه‌كشاني داريم...