خوابهاي طلائي ، شماره صفر
شبها قبل اينكه خانه بيايم يكي دو ساعتي را پاتوغ ميكنيم و فقط ميخنديم و از قاتيكردنهاي جديد و خوابهاي خود ميگوييم...از اينكه انقدر اوضاع حافظه ريدهمال است كه كل زندهگيم را فقط keyword-ها نگه داشتهاند و براي يافتن فراموششدهها به سراغ گوگل ميروم...بله اغراق نيست...داستان فيليپ كي.ديك هم نيست...براي كارهاي يوميه بايد كليدواژهها را گوگل كنم...رفيقام هي اصرار ميكند همين خرده خاطرات و خوابها را بنويسم و هميشه هم ميگويد: دلامسب بنويس...خوابها و كابوسها و قاتيكردنهاي او از جذابيت كم ندارد...اما هردومان كمحوصله شدهايم و حتي ديگر چيزي وسوسهمان نميكند...
( احتمالاً اوايل هفتهي بعد دو سهروزي نباشم و براي مراسم سالانهي «شراب اندازون» به دهات بروم...دوستام جلو جلو گفته است كه هم بكشم و آماده شوم براي چيدن تهتغاريهاي به شاخه مانده و دانه كردن انگورها...راستاش فقط ميروم تا رفيقمان همه را عرق نگيرد...يكي دو بشكه را بايد براي شراب بگذاريم...)
امروز داشتم به رفيقام خواب جديدم را ميگفتم كه ريد به تركيب خواب هميشهگيم و ساعت 6 صبح پريدم...چشمانام از بدخوابي گر گرفته بود...پشت سيستم نشستم و مشغول كار شدم...گوشيم كنارم...ساعت 7:20 دقيقه يك علاف هي زنگ زد...شمارهاش ثبت نبود...هي ويز كرد و هي من خميازه كشيدم...كلافه شدم...نگاهي به كانالها انداختم...پلنگ صورتي ديدم و قهقه زدم...از خوششانسي تام و جري آن قسمتي بود كه تام رفته بود عرقخوري و صبح برگشته بود نشئهي خواب...اما housekeeper سياه خانه رخصت نميداد...هي خميازه كشيدم...رفتم يكي دو بانك و يكي دو قسط و قبض را پرداختم...خميازه كشيدم...سيگارم را خريدم و خميازه كشيدم...ديگر طاقت نياوردم...ظهر خانه برگشتم و مثل گاليور افتادم توي رختخواب...پتو را به كله كشيدم تا يك ذره نور هم نيايد...باز خواب ديدم...وه چه خواباي...از خواب پريدم...سيگار كشيدم...هنوز اسهال بودم...هربار از خواب ميپرم اسهال ميشوم...آخرين ريغ هم روده را شست وشو داد...سيگار كشيدم...خميازه كشيدم...سيگار كشيدم...تصميم گرفتم خوابها را بنويسم...
با عنوان خوابهاي طلائي...خميازه كشيدم...
( احتمالاً اوايل هفتهي بعد دو سهروزي نباشم و براي مراسم سالانهي «شراب اندازون» به دهات بروم...دوستام جلو جلو گفته است كه هم بكشم و آماده شوم براي چيدن تهتغاريهاي به شاخه مانده و دانه كردن انگورها...راستاش فقط ميروم تا رفيقمان همه را عرق نگيرد...يكي دو بشكه را بايد براي شراب بگذاريم...)
امروز داشتم به رفيقام خواب جديدم را ميگفتم كه ريد به تركيب خواب هميشهگيم و ساعت 6 صبح پريدم...چشمانام از بدخوابي گر گرفته بود...پشت سيستم نشستم و مشغول كار شدم...گوشيم كنارم...ساعت 7:20 دقيقه يك علاف هي زنگ زد...شمارهاش ثبت نبود...هي ويز كرد و هي من خميازه كشيدم...كلافه شدم...نگاهي به كانالها انداختم...پلنگ صورتي ديدم و قهقه زدم...از خوششانسي تام و جري آن قسمتي بود كه تام رفته بود عرقخوري و صبح برگشته بود نشئهي خواب...اما housekeeper سياه خانه رخصت نميداد...هي خميازه كشيدم...رفتم يكي دو بانك و يكي دو قسط و قبض را پرداختم...خميازه كشيدم...سيگارم را خريدم و خميازه كشيدم...ديگر طاقت نياوردم...ظهر خانه برگشتم و مثل گاليور افتادم توي رختخواب...پتو را به كله كشيدم تا يك ذره نور هم نيايد...باز خواب ديدم...وه چه خواباي...از خواب پريدم...سيگار كشيدم...هنوز اسهال بودم...هربار از خواب ميپرم اسهال ميشوم...آخرين ريغ هم روده را شست وشو داد...سيگار كشيدم...خميازه كشيدم...سيگار كشيدم...تصميم گرفتم خوابها را بنويسم...
با عنوان خوابهاي طلائي...خميازه كشيدم...